#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_22
- به چی؟
- یه خیلی چیزا...می دونی، من اکثر مواقع وقتی برای بار اول کسی رو می بینم یه حس از خوب یا بد بودنش بهم القا میشه...البته گاهی اوقات هم درست نیست ها، ولی خب بیشتر وقت ها اون حس ِ درست از آب درمیاد.در مورد تو، حقیقتا دلم برات سوخت.فکر هم نمی کنم آدم بدی باشی...هستی؟
- در این مورد قاضی خوبی نیستم... اما خب، سعی می کنم که خوب باشم.
- همین کافیه...
موقع شام حرفی بین مون رد و بدل نشد...من که خسته بودم، اون هم به نظر نمیومد علاقه ای به حرف زدن درباره ی خودش داشته باشه.
دوست داشتم هر چی زودتر بخوابم برای همین بلافاصله بعد از شام ازش خواستم بیاد توی اتاق...تصمیم داشتم خودم مثه همیشه توی پذیرایی بخوابم و اون تو اتاق خواب.
از داخل کمد یه بالشت برداشتم.
- تو اینجا روی تخت بخواب... منم بیرون، توی پذیرایی ام.
- شاید بهتر باشه من بیرون بخوابم...؟!
- نه ، من عادت ندارم اینجا بخوابم.بیرون راحت ترم.
- باشه...
رفتم سمت در تا از اتاق بیرون برم،خواستم درو ببندم که یه لحظه صبر کردم و گفتم : فقط اینکه، چیزی برای دزدی نیست...ولی یه وقت ع*و*ض*ی نشی چیزی بدزدی!
- نه...قول میدم.
romangram.com | @romangram_com