#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_20
مهرآب – خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و اومدم روی زمین، جلوی مبل نشستم.نگاهی بهش انداختم و گفتم : با تو چی کار کنم؟...
لبخند مظلومانه ای زد و آروم گفت : هیچی.
چند ثانیه سکوت برقرار شد.داشتم به این فکر می کردم که واسه شام چی بخورم که دیدم از جاش بلند شد و گفت : خب...من دیگه میرم.
- کجا؟ امشبو بمون.من یه اتاق خالی دارم.
- نه ، برم بهتره.
- بیرون از سرما یخ می زنی!
- می تونم تحمل کنم.
- تو حتی یه پالتو نداری که گرمت کنه.میری بیرون یخ می زنی اونوقت من عذاب وجدان می گیرم...(سرمو گذاشتم روی میز)...به اندازه کافی عذاب وجدان دارم.
تا سرمو روی میز گذاشتم احساس کردم داره خوابم می بره، فورا از جام بلند شدم و گفتم : من می خوام برم توی آشپزخونه یه چیزی برای شام درست کنم، پیشنهادم اینه که تو هم باهام بیای که اگه وسطای کار خوابم برد بیدارم کنی.
خندید و گفت : باشه، حتما.
پاکت سیگارمو برداشتم و رفتیم توی آشپزخونه.پاکت سیگارو گذاشتم روی میز و خواستم برم سر وقت یخچال که بهم گفت : اگه خیلی خسته ای من می تونم کمک کنم...
صندلی رو عقب کشیدم و گفتم : نه ، تو بشین.خودم یه کاریش می کنم.
romangram.com | @romangram_com