#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_2


سورن – بی خیال، معظمی روانی بود، اصن من نفهمیدم چرا اخراج شدم! پولم هم که نذاشتی برم ازش بگیرم... ولی صالحی مشخصه آدم حسابیه.

- معظمی هم که از اول اینجوری نبود، ما دو تا روانیش کردیم.

سورن – آره خب،ولی در کل زمینه های دیوونه شدنو داشت.اما صالحی رو دیدی چه ریلکسه،آدم می بینتش حال می کنه، اصن یه وضعی...!

- اینم دو ماه دیگه می بینیم چه ریختی میشه.

سورن در حالی داشت توی آینه موهاشو مرتب می کرد گفت : بدبین نباش.

یکی دو بار،خیلی کوتاه بهش نگاه کردم...هر چی فکر می کردم باز هم به این نتیجه می رسیدم که مدل موهای قبلیش بهتر بود.موهای ساده بیشتر بهش میاد...

گفتم : سورن ( همین که اسمشو گفتم خندم گرفت...جدیدا با اسم سورن مشکل پیدا کرده بودم!)

سورن – مرض.

- ببخشید ، نمی دونم چرا به اسمت حساس شدم!

سورن با مشت آروم به صورتم زد و گفت : غلط کردی.

- آخه این چه اسمی بود روی تو گذاشتن؟!

سورن – به نظر من که خوبه، تازه شانس اوردم با سامان ستش نکردن بذارن ساسان! مخصوصا با وجود کسی مثه ساسی مانکن!...اون موقع دیگه بی برو برگرد می رفتم عوضش می کردم.

- می دونی، مشکلش اینه که مثلا پیشوند "آقا" اصلا بهش نمیاد...آقا سورن! ( دوباره خندیدم) ...یه جورایی دخترونه ست.


romangram.com | @romangram_com