#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_1

ساعت هشت و نیم بود و من هنوز به دفتر نرسیده بودم.شانس اوردم خیابون ها خلوت بودن وگرنه با اون سرعتی که من می رفتم احتمالا ده بیست نفرو کتلت می کردم.با سرعت پیچیدم توی کوچه و جلوی دفتر نگه داشتم.جلوی در خبری از سورن نبود.شماره شو گرفتم و بعد از سه چهار تا بوق جواب داد...

- بیا پایین من جلوی در ام.

با نگرانی گفت : ببین...یه مشکلی پیش اومده.پنج دقیقه صبر کنی میام.

- چه مشکلی؟می خوای بیام بالا؟

سورن – نه خودم حلش می کنم،الان یه ذره آب بهش می زنم درست میشه.

- به چی آب می زنی؟!!

سورن – به موهام.همونجا باش اومدم.

با اعصاب خردی نفس عمیقی کشیدم و ماشینو خاموش کردم.فک کنم نصف عمر من سر قر و فر سورن به باد رفت! مخصوصا با این مدل موهای جدیدش دیگه کامل آسفالتم کرده.

بوی گند ماشین هم بدتر داشت اعصابمو به هم می ریخت.با اینکه بیشتر از یه ماه بود که گرفته بودمش اما هنوز هم داخلش بوی پلاستیک و بنزین و خلاصه بوی گند میداد.هر چقدر هم درهاشو باز گذاشتم بوش نپرید.خواستم از ماشین پیاده شم اما هوا خیلی سرد بود.احساس کردم تحمل بوی ماشین از سرما راحت تره.آسمون هم حسابی گرفته و ابری بود.کم کم باید خودمونو برای برف آماده می کردیم.

پنج دقیقه که گذشت بلاخره سورن با پرونده ها اومد.همین که نشست توی ماشین پرونده ها رو گرفت رو به من تا بگیرمشون.منم همینجوری خنثی داشتم بهش نگاه می کردم تا بلکم از رو بره، اونم با بی خیالی پرونده ها رو پرت کرد روی صندلی عقب و گفت : چرا مثه قاتل ها به من نگاه می کنی؟

- خودت چی فکر می کنی؟

سورن – من هیچ فکری نمی کنم، راه بیفت.

استارت زدم و حرکت کردم...

- کاملا مشخصه!...فقط من موندم تو چرا از قضیه معظمی عبرت نمی گیری! آخرش این صالحی هم همون بلا رو سرمون میاره.

romangram.com | @romangram_com