#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_18
گفتم : می خوای جایی بری؟ من می تونم برسونمت.
با تردید گفت : مطمئن نیستم.
- منتظر کسی هستی؟
- نه...
- جایی رو داری که بری؟!
چند ثانیه مکث کرد و گفت : نه...
در ماشین رو باز کردم و گفتم : بیا بالا.
قیافه ش به قدری مظلوم به نظر می رسید که حس می کردم نمی تونم اونجا ولش کنم...فکر کردم شاید از خونه شون رفته باشه و کمی بعد هم منصرف بشه.
دست هاش از سرما قرمز شده بودن.پالتو هم نداشت و یه کاپشن معمولی پوشیده بود.فک کنم پاهاش از سرما خشک شده بودن!
******
ماشینو اوردم توی حیاط و بعد از بستن در، فورا رفتم توی پذیرایی.پسره هنوز ننشسته بود و داشت و به در و دیوار نگاه می کرد.با ورود من نگاهشو به سمتم برگردوند و لبخندی زد.به مبل اشاره کردم و گفتم : بشین، راحت باش.
بدون اینکه چیزی بگه نشست.رفتم توی اتاق تا لباس هامو عوض کنم.فقط به این فکر می کردم که یه چیزی بخورم و بخوابم.داشتم تی شرتمو می پوشیدم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم.برگشتم به پذیرایی و صفحه ی تلفن رو نگاه کردم.شماره ی مهرآب بود.
گوشی رو برداشتم و گفتم : چیه؟!
romangram.com | @romangram_com