#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_17
- خب، من دیگه برم.
تا اومدم راه بیفتم دستمو کشید و گفت : منظورم از "خب" این بود که دستمزدتون چقدر میشه من تقدیم کنم؟!
خستگی و گرسنگی و سرما پدرمو دراورده بود، دیگه حس سرپا وایسادنو نداشتم.دستمو کشیدم ، لبخند تصنعی ای زدم و گفتم : من معمولا دستمزد نمی گیرم.
توحید – ولی آقای دکتر گفتن حتما از خجالتتون دربیام!
عقب عقب به سمت در حیاط رفتم و گفتم : آقای دکتر غلط کرده، خدافظ.
از خونه بیرون اومدم ، فورا سوار ماشین شدم و از اون محل کوفتی زدم بیرون.یکی از بدترین شب های زندگیمو گذروندم...هوای بیرون خیلی بهتر از اونجا بود.
دوست داشتم زودتر به خونه برسم اما برف، راه ها رو بند اورده بود.جاهایی هم که ترافیک نبود، باز هم نمیشد تند رفت چون ماشین سُر می خورد.برف روی زمین رو کاملا پوشونده بود و همچنان داشت می بارید.اگه مدرسه می رفتم حتما کلی ذوق می کردم اما توی اون شرایط برای من تبدیل به یه کاب*و*س شده بود!
بلاخره با هر ضرب و زوری که بود ترافیک رو پشت سر گذاشتم.ساعت حوالی ده و نیم بود.پیچیدم توی خیابون خودمون...هیچ کس توی خیابون نبود.تعجبی هم نداشت...آهسته داشتم پیش می رفتم که دیدم کمی جلوتر ، یه نفر وایساده و به تیر چراغ برق تکیه زده.تعجب کردم...عجیب بود که توی اون سرما و باد و بوران اونجا ایستاده بود!
کنجکاو شده بودم...وقتی بهش رسیدم، ماشینو نگه داشتم و شیشه ی سمت شاگرد و پایین اوردم.اون هم جلو اومد ...
گفتم : اگه متوجه نشدی باید بهت بگم که اینجا تاکسی گیرت نمیاد!
لبخندی زد و گفت : ممنون.
و دوباره عقب رفت و به تیر چراغ برق تکیه داد.
چند ثانیه همونجا موندم و بعد راه افتادم...حسابی تو شوک بودم! حتم داشتم یه جا دیدمش ولی یادم نمیومد کجا... چند متری ازش فاصله گرفتم که یهو یادم اومد کجا دیدمش! همون کسی بود که وقتی داشتم اون پسر مو بوره رو تعقیب می کردم بهش خوردم.
نمی دونم چرا ولی پام رفت روی ترمز و نگه داشتم.دوباره دنده عقب گرفتم و رفتم پیشش.شیشه رو کشیدم پایین...اون هم دوباره جلو اومد.
romangram.com | @romangram_com