#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_16


اون افراد هر لحظه داشتن بهم نزدیک تر میشدن.با تمام وجود داشتم تلاش می کردم به قرآن برسم.فکر اینکه اون جن ها بهم برسن دیوونه م می کرد.حاضر بودم هر کاری بکنم اما این اتفاق نیفته.با تمام توان سعی کردم به قرآن برسم...دستمو به سمتش دراز کردم و تونستم بگیرمش.سریع شروع کردم به خوندن ادامه ی سوره، فقط پنج تا آیه مونده بود.

موقع خوندن اونقدر ترسیده بودم که جرأت نداشتم سرمو بلند کنم ببینم اونا رفتن یا نه! به آخرین که رسیدم صدای مهیبی توی خونه پیچید و بعد شیشه ی تمام پنجره ها شکستن...چون من دقیقا زیر یکی از پنجره ها بودم کلی خرده شیشه هم روی سر من ریخت.اما تا آخرین لحظه بی خیال خوندن نشدم.وقتی خوندم تموم شد دیگه از فشار مبل و اون جن ها خبری نبود.

توی تراس داشتم کفش هامو می پوشیدم.کفش هام از سرما خشک شده بودن! شانس اوردم زیر برف نموندن...توحید اومد کنارم وایساد.به زور پامو توی کفش چپوندم و وایسادم.

توحید – مطمئنید این جن ها دیگه برنمی گردن؟

- آره، اصلا دیگه فکرشم نکن.

داشتم دروغ می گفتم چون ممکن بود برگردن، اما برای آسودگی خیال توحید لازم بود اینو بگم.هنوز که اتفاقی نیفتاده بود...

توحید – اونوقت اگه یه روزی دوباره برگشتن ما چی کار کنیم؟

- در اون صورت دوباره برو پیش دکتر.کس دیگه ای رو بهت معرفی می کنه.

توحید – قصد توهین نداشتم، فقط می خوام خیالم راحت بشه.

- به نظر منم توهین آمیز نبود، چرا اینو گفتی؟!

توحید – خودمم نمی دونم... فک کردم بهتون بر خورد!

- نه برنخورد.من کلا رک حرف می زنم.به هر حال اگه دوباره اتفاقی افتاد برو پیش دکتر.

توحید – باشه، حتما.خب...


romangram.com | @romangram_com