#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_15

توحید – نه.

- پس کاری از دستت برنمیاد.البته منم با صوت بلد نیستم ولی بدون غلط می خونم.تو همین جا، دور و بر من بمون.سوره رو که تا آخر بخونم همه چی تمومه.

توحید – به همین راحتی؟

- آره!

سوره ی احقاف رو اوردم و با امید به اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه شروع به خوندن کردم.تا آیه ی پونزدهم همه چیز خوب پیش رفت اما ناگهان از آشپزخونه چند بار صدای شکسته شدن شیشه به گوش رسید.توحید بدجور ترسیده بود و خواست چیزی بگه که با دست بهش اشاره کردم بشینه سر جاش و حرف نزنه.وضعیت خودم هم بهتر از اون نبود اما می دونستم تنها چیزی که می تونه توی اون لحظه بهمون کمک کنه خوندن ِقرآن ِ...نباید تسلیم چند تا سر و صدای الکی میشدیم.

سعی کردم نسبت به اون صداها بی تفاوت باشم و به خوندن ادامه بدم اما چند لحظه بعد، در ِ آشپزخونه جوری به هم کوبید که هر دو از جا پریدیم.به قدری استرس گرفته بودم که نمی تونستم نشسته ادامه بدم.قرآن به دست از جام بلند شدم.

تصمیم گرفتم به خوندنم سرعت بدم.از داخل آشپزخونه صدای کوبیده شدن ظرفا به هم رو می شنیدیم که هر لحظه شدیدتر می شدن.انگار داشتن اونجا رو زیر و رو می کردن.

توحید با نگرانی بهم گفت : بهتر نیست دیگه ادامه ندیم؟

به حرفش توجهی نکردم و همچنان به خوندن ادامه دادم.باز هم چند آیه جلو رفتم که به وضوح حس کردم یه نفر داره از پشت بهم نزدیکی میشه.سنگینی وجودش رو به راحتی احساس می کردم.دیگه نمی تونستم بی توجه باشم.سریع به عقب چرخیدم و دیدم که حدسم درست بوده...یه نفر در فاصله ی دو متری مون وایساده بود.اون شخص لباس بلند و سیاهی مثل ردا به تن داشت و موهای بلندی هم داشت که با اینکه توی خونه بادی نمی وزید اما به آرومی توی هوا حرکت می کردن.موهاش کاملا صورتش رو پوشونده بود و اصلا نمی تونستیم چهره شو ببینیم.بعد آروم آروم دستش رو بالا اورد و با انگشت بهم اشاره کرد که برم پیشش!

آب دهنمو به زور قورت دادم.توحید از پشت محکم منو گرفته بود و گفت : حالا چی کار کنیم؟

هیچی نگفتم، فقط به خوندنم ادامه دادم.تنها راه چاره هم همین بود.. برای ترسیدن و غش و ضعف وقت نداشتم وگرنه دخل جفت مون اومده بود!

یه چشمم به قرآن بود، یه چشمم هم به اون یارو ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اون شخص از جلوی چشمامون محو شد.با رفتنش خیالم کمی راحت شد اما این وضعیت زیاد دَووم نیوردم و یهو یه ضربه ی محکم از سمت چپ بهمون وارد شد و هر دو روی زمین افتادیم.ضربه اونقدر محکم بود که قرآن ناخودآگاه از دستم افتاد و ازم فاصله گرفت.تا خواستم بلند شم و خودمو به قرآن برسونم یه نفر پامو کشید و چند قدم از قرآن دور شدم.توحید فورا رفت سمت قرآن و از روی زمین برش داشت.متوجه شدم دیگه از اون فشاری که دور مچ ِ پام حس می کردم خبری نیست.سریع از جام بلند شدم و رفتم پیش توحید، قرآن رو ازش گرفتم و با هول و ولا سعی کردم سوره ی احقاف رو پیدا کنم.دوباره از ادامه ی سوره شروع به خوندن کردم.

چشمم به قرآن بود اما از گوشه ی چشم می دیدم که سایه هایی از کنارمون رد میشن.همش می ترسیدم به آخر سوره برسم و نتیجه ای نگیرم.فقط پنج آیه ی دیگه به آخر سوره مونده بود که دیدم توحید، که پیشم وایساده بود روی زمین افتاد.دیگه نمی تونستم به خوندن ادامه بدم.حسابی دستپاچه شده بودم...نمی دونستم باید چی کار کنم.چند بار به صورتش زدم و صداش کردم اما بیدار نشد.تنش سرد ِ سرد بود.از ترس نبضش رو گرفتم که دیدم می زنه و خیالم راحت شد.

حالا که به آخرای سوره رسیده بودم باید تمومش می کردم...چیز دیگه ای هم به ذهنم نمی رسید.دوباره قرآن رو باز کردم اما قبل از اینکه بخوام ادامه ی سوره رو بخونم توجهم به رو به رو جلب شد.سرمو بلند کردم دیدم حدود ده دوازده نفر اونطرف خونه وایسادن و دارن به من نگاه می کنن.همگی لباس های سیاه به تن داشتن...شبیه همون کسی بودن که پشت پنجره دیده بودم، با پوستی سفید و چشمای سیاه.همین که دیدم دارن بهم نزدیک میشن طاقت نیوردم و از جام بلند شدم.اصلا دوست نداشتم توحید رو اونجا ول کنم ولی ترس امونم رو بریده بود! چند قدم عقب رفتم ،با دیوار پشت سرم فاصله ی چندانی نداشتم که یهو مبل سه نفره ای که جلوم بود با شتاب به طرفم پرتاب شد و محکم به پاهام خورد و قرآن رو از دستم انداخت.روی زمین افتاده بودم و مبل داشت منو به دیوار پرس می کرد! فشار مبل جوری بود که اجازه نمی داد حرکت کنم و دستم به قرآن برسه.

romangram.com | @romangram_com