#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_132
داروین درست می گفت، حامی پشت در بود.همین که چشمم به من افتاد با تعجب گفت : اِ، تو اینجایی؟! داروین خوابه هنوز؟!
- سلام.نه بیداره...ولی فک کنم اگه می خواست بیاد درو باز کنه یه ربع طول می کشید.
حامی – آخ ببخشید، سلام.از دیدنت تعجب کردم یادم رفت سلام بدم.
اومد داخل و گفت : راست میگی، داروین همیشه اینجوری منو پشت در می کاره.اصلا یکی از تفریحاتشه.
داروین در حالی که هنوز دراز کشیده بود گفت : اه، باز این اومد....( و شروع کرد به خندیدن)
دوباره سر جام نشستم.حامی آروم با پا به پشت داروین زد و گفت : پاشو برو واسه من یه لیوان آب بیار.
داروین از جاش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن ِ رختخوابش و با یه لبخند شیطنت آمیز رو به من گفت : این ک*ث*ا*ف*ت دیشب انقدر حرف زد نذاشت من بخوابم.تا بوق سگ داشت حرف مفت میزد.
حامی حسابی با این حرف جا خورد و با تعجب رو به من گفت : اِ اِ اِ ! به قرآن دروغ میگه، خودش بود! نه گذاشت من بخوابم نه خودش خوابید!
داروین هم دقیقا همون حالت حامی رو به خودش گرفت و گفت : به جون خودم خودش بود! هی بهش می گفتم خفه شو بذار بخوابم ولی مگه ول کن بود!
حامی که مشخص بود عصبانی شده با افسوس گفت : واقعا متاسفم واسه خودم!
داروین هم خندید و گفت : منم واست متاسفم.
- بلاخره من نفمیدم کی نذاشت کی بخوابه؟!
داروین با ابرو به حامی اشاره کرد و خندید.منم خندم گرفت...حالت های داروین واقعا بامزه بودن.حامی هم با افسوس سری تکون داد و گفت : بدو برو برام آب بیار.
romangram.com | @romangram_com