#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_131

داروین – آره.البته علاقه ای ندارم به در و دیوار بچسبونمشون.این کار ِ حامی ِ.

- جالبن.

داروین – اِی...بد نیستن.ممنون.

- نه جدی میگم.من خودم تو نقاشی خیلی کم استعدادم، ولی اینا واقعا خوبن.نقاشی می خونی یا درس میدی؟!

داروین – هر دو.راستی شنیدم که تو و دوستت رفتین آموزشگاه...(خندید)...حال کردین چه رئیس خفنی دارم؟

- واقعا تو اونجا کار می کنی؟ پس چرا طرف ما رو پیچوند؟! یه جوری حرف زد که ما فکر کردیم تا حالا هیچ وقت اون طرفا نبودی!

داروین – این آقای جهانگیری ....(مکثی کرد و گفت)...عجب اسم مزخرفی هم داره...(خندید و ادامه داد)...خیلی آدم خوبیه، خیلی هم هوای منو داره، بهش سپردم هر کی سراغ منو گرفت بپیچونش.دوست ندارم کسی از آشناها بفهمه من این طرفام.البته تا بهم گفت دو تا پسر منگل سراغتو گرفتن سریع فهمیدم شماها بودین.

دوباره خنده ی کوتاهی کرد و گفت : شوخی کردم، اون گفت دو تا پسر همسن خودت.

- عجب!...ببخشید می پرسم، اگه دوست نداشتی جواب نده.اما اگه استخدامت کرده باشه و از طریق آگاهی دنبالت بگردن سریع می تونن پیدات کنن.

داروین – بی خیال...فکر نکنم اونقدرها هم براشون مهم باشم.از این زحمت ها به خودشون نمیدن.

همین لحظه یه نفر چند ضربه به در ورودی زد.

داروین با بی حوصلگی گفت : اه ، مطمئنم حامیِ! ع*و*ض*ی کلید داره ها ، عمدا در می زنه!

- بخواب من درو باز می کنم.

من تقریبا نزدیکای در بودم که داروین گفت : حالا می ذاشتی خودم می رفتم!

romangram.com | @romangram_com