#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_130


درو زد و رفتم بالا.جلوی در که رسیدم داروین با چهره ای خواب آلود درو باز کرد.

- سلام...خواب بودی؟!

نیشخندی زد : آره...دیشب نتونستم بخوابم.بیا تو.

رفتم داخل و گفتم : ببخشید بد موقع اومدم.

داروین – نه بابا، بلاخره که باید بیدار میشدم.از ساعت چهار خوابم.

خونه ی کوچیک و شیکی داشتن.بهش نمی خورد بیشتر از هفتاد متر باشه اما خیلی تر و تمیز بود.سمت چپ در ورودی یه آشپزخونه ی اُپن و پذیرایی بود ، سمت راست هم یه راهرو بود که چهار تا در توش قرار داشت.خونه شون شلوغ پلوغ نبود و وسایل کمی داشتن.دیوارهای خونه پر از نقاشی بود...البته نه تابلوی نقاشی.نقاشی هایی که روی کاغذ کشیده شده بودن.توی پذیرایی یه دست مبل چیده بودن و یه فرش کوچیک هم وسط پهن کرده بودن.روی فرش هم رختخواب داروین پهن بود.

روی یکی از مبل ها نشستم، داروین هم سریع روی رختخوابش دراز کشید و گفت : خوب شد بیدارم کردی، زیادی خوابیده بودم.همینجوری ادامه می دادم شب خوابم نمی برد.

- ولی مشخصه الانم خوابت میاد.

داروین – نه دیگه خوابم نمیاد.من عادت دارم وقتی از خواب بیدار میشم چند دقیقه توی جام می مونم تا خستگیم در بره.اگه این کارو نکنم سردرد می گیرم.چایی می خوری؟

- نه، ممنون.

داروین – الان پا میشم درست می کنم.خودمم خیلی چایی دلم می خواد.

- مرسی...

دوباره نگاهی به در و دیوار انداختم و با دیدن نقاشی ها پرسیدم : نقاشی ها کار خودته؟


romangram.com | @romangram_com