#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_129
سورن – خیالم راحت باشه؟
- آره.
سورن – نیام ببینم مُردی؟
- باشه، به بابا اینا هم سلام مخصوص برسون.
خندید : باشه، حتما! فعلا خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم.هر بار که باد سرد به صورتم می خورد دلم می خواست برگردم خونه اما یه ثانیه بعد دوباره پشیمون میشدم.کاش مسعود خونه بود و می رفتم پیشش...
به ساعتم نگاهی انداختم...شش و نیم بعد از ظهر بود اما هوا کاملا تاریک شده بود.می ترسیدم برگردم خونه و اون توهم لعنتی دوباره تکرار بشه.هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم دلیلش چی می تونه باشه. شاید واقعا دیوونه شدم!....اگه توی خواب همچین چیزایی می دیدم می گفتم کار جن هاست ولی بدبختانه کاملا بیدار بودم.با خودم گفتم انقدر توی خیابون می چرخم تا خسته بشم و وقتی برگردم خونه سریع خوابم ببره.
چند قدم که راه رفتم به ذهنم رسید برم خونه ی داروین! آدرسش رو هم که بلد بودم...بهتر از این بود که توی خیابون ول بچرخم و از سرما منجمد بشم.
حوصله نداشتم برگردم خونه و ماشین رو بردارم، یه تاکسی گرفتم و راهی خونه ی داروین شدم.تا اونجا راه زیادی نبود و ده دقیقه ای رسیدم.
خونه شون آپارتمانی بود، یه آپارتمان دو طبقه.طبقه ی هم کف اش هم یه سوپرمارکت بود.کلا محله ی خوبی داشتن.همه چی دم ِ دست بود، برعکس محله ی ما که به زور میشه یه مغازه توش گیراورد.دفعه ی قبل که با سورن رسوندیمش گفت طبقه ی دوم زندگی می کنن.کلی هم تعارف کرد که حتما بهش سر بزنیم، البته تعارف هاش خیلی توأم با خنده و شوخی بود...نمی دونم تا چه حد جدی بود، امیدوارم شوخی نبوده باشه...!
دو بار دستمو روی زنگ فشار دادم و منتظر شدم.یکی دو دقیقه گذشت اما خبری نشد.فکر کردم خونه نیستن...تصمیم گرفتم یه بار دیگه زنگ بزنم و اگه خبری نشد برم.همین که دستمو بردم سمت زنگ جواب داد : چیه؟ کیه؟
- بهرادم، میشه بیام تو؟!
داروین – اِ ، تویی؟ چرا نشه، بیا بالا.
romangram.com | @romangram_com