#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_126
- پس نمی خوای بهم بگی؟
هاموس – نه.
- باشه ، پس از داروین می پرسم.
هاموس – هر جور راحتی.من باید برم، خدافظ.
- ولی من بازم سوال دارم !...
یه ثانیه بعد دیگه خبری از هاموس نبود.
هنوز ده دقیقه نشده بود که به خونه رسیده بودم.توی پذیرایی، روی زمین دراز کشیده بودم. حال و حوصله ی رفتن به اتاق رو نداشتم تا واسه خودم یه بالشت بیارم.با اینکه کنترل تلویزیون کمتر از یه متر باهام فاصله داشت ، اما حال اینو هم نداشتم که دستمو دراز کنم و تلویزیون رو روشن کنم...هر چند صدا و سیما کلا تعطیله، یه برنامه ی درست و حسابی ازش درنمیاد!
وقتی یاد حرفای هاموس و از همه جا بی خبر بودنش میفتادم حس می کردم تو قضیه ی این قاتل ِ هیچ کمکی از دستش برنمیاد...یعنی من چشمم آب نمی خورد! حتی به حامی بیشتر از هاموس امید داشتم...تا همین الانش هم مشخص بود اطلاعاتش از هاموس بیشتره.اما اونم معلوم نبود بتونه کاری از پیش ببره...شاید بتونه کاری بکنه ولی بعید می دونم تا قبل از مرگ من بتونه طرفو پیدا کنه! شانس که ندارم... .
فکر کردن به این موضوع بدتر اعصابمو به هم می ریخت.ترجیح دادم به جای این چیزا به شام فکر کنم اما دیدم حوصله ی شام درست کردن رو هم ندارم برای همین تصمیم گرفتم کلا به هیچی فکر نکنم، اینجوری بهتر بود.
همینطور که سرم روی زمین بود احساس کردم صدای آب می شنوم! اولش فکر کردم اشتباه شنیدم، یه ذره حواسمو بیشتر جمع کردم...باز هم می تونستم صدای آب رو بشنوم.شک نداشتم آب حموم باز مونده.با ضرب و زور از جام بلند شدم تا برم و شیر آب حموم رو ببندم.
اومدم توی بالکن و به محض اینکه هوای سرد بهم خورد آرزو کردم که ای کاش خونه ی من اینقدر مزخرف طراحی نشده بود! ابلهانه ترین نقشه رو روش پیاده کرده بودن.همه ی اتاق ها تو یه خط قرار داشتن، حموم هم ته ِ یه راهروی باریک ، کنار آشپزخونه بود.به خاطر همین هم از حموم رفتن توی زم*س*تون ها متنفرم.
وارد راهروی باریکی که حموم توش قرار داشت شدم.راهرو تاریک بود اما می تونستم جلوی پاهام رو ببینم.از حموم همچنان صدای شر شر آب میومد.هنوز چراغ راهرو رو روشن نکرده بودم که متوجه ِ یه خط ِ پررنگ روی زمین شدم.به خاطر سفیدی ِ سرامیک های کف راحت می تونستم اون خط تیره ی طولانی رو ببینم.در مورد اینکه چی می تونه باشه هیچ حدسی نداشتم.
سریع چراغو روشن کردم و چشمم به خط قرمز و طولانی روی زمین افتاد که تا داخل حموم کشیده شده بود.با دیدن اون صحنه به شدت جا خوردم.تا چند ثانیه شوکه شده بودم و هیچی به ذهنم نمی رسید! رد قرمز رنگ روی زمین این فکر رو به ذهن آدم می اورد که یه جسد خونی رو تا حموم روی کشیدن! با اون همه خونی که روی زمین ریخته بود مطمئن بودم با یه جسد تیکه و پاره رو به رو میشم.به ذهنم رسید قبل از هر کاری به پلیس زنگ بزنم اما ترسیدم یه جسد بمونه روی دستم و قبل از اینکه بتونم چیزی رو ثابت کنم اعدامم کنن! از این هم می ترسیدم که کسی توی حموم قایم شده باشه و منتظر باشه من برم و دخلمو بیاره!
romangram.com | @romangram_com