#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_121

هاموس – بهش بگو آره.

- بله، اثر می کنه.

ذاکری هم از جاش بلند شد و گفت : فک کنم برای راحتی خونواده م که شده مجبورم این کارو بکنم! در هر صورت ممنون که اومدین، چقدر باید تقدیم کنم؟!

- خواهش می کنم.نیازی به پول نیست...کار خاصی نکردم.فقط به نذر فکر کنید.

ذاکری – باشه حتما، بازم ممنون.

هاموس که هنوز سر جاش نشسته بود گفت : توی ماشین می بینمت، باهات کار دارم.

با ذاکری خدافظی کردم و خیلی زود از خونه ش بیرون اومدم.

از ساختمون که بیرون اومدم دیدم هاموس قبل از من رفته و توی ماشین نشسته.منم سوار شدم و گفتم : می خوای با ماشین بیای؟!

هاموس – آره.توقع داری کنار ماشینت پرواز کنم؟

یه ذره فکر کردم : نه خب، اونجوری سخت می تونیم با هم حرف بزنیم.

با کلافگی نفس عمیقی کشید و گفت : آفرین، حالا راه بیفت.

سریع استارت زدم و حرکت کردیم...

هاموس – خب، از گندی که دیشب زدی بگو.

- دیشب گندی نزدم!

romangram.com | @romangram_com