#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_117
نگاهی به هاموس انداختم.می خواستم ازش بپرسم جریان چیه ولی با توجه به اینکه فقط خودم می تونستم ببینمش قید سوال کردنو زدم.هاموس هم بهم نگاه کرد و گفت : چطوری؟
جوابی ندادم.در حالی که سعی می کردم نخندم رو به ذاکری گفتم : نگران نباشید، اتفاقی نمیفته.همه چی تحت کنترل ِ.
ذاکری – بعید می دونم!
هاموس – نمی خواد بهش دلداری بدی.بذار یه کم بترسه شاید آدم شه.
- واقعا عجیبه!
ذاکری – دقیقا منظورتون کدوم قسمت قضیه ست؟!
- اینکه جن های مسلمون دارن شما رو اذیت می کنن!
ذاکری – از کجا فهمیدین؟!
- ام...در واقع...خب می دونید تخصص من تو این زمینه ست.
ذاکری با حرص گفت : بر پدرشون لعنت!
این جمله رو که گفت هاموس یه لگد به میز شیشه ای جلومون زد و گلدونی که روش بود روی زمین افتاد و شکست.با حرکت میز ذاکری حسابی جا خورد و ترسید اما دیگه چیزی نگفت.
- من پیشنهاد می کنم اینجوری در موردشون حرف نزنید...ممکنه ناراحت بشن!
هاموس – بهراد، وقتی اینجوری حرف می زنی دوست دارم کتکت بزنم!
- چرا؟!
romangram.com | @romangram_com