#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_114
- حتما در مورد جن هاست که آقای دکتر منو بهتون معرفی کرده.
ذاکری – شاید، نمی دونم...من شک دارم همچین موجوداتی وجود خارجی داشته باشن.اما همونطور که گفتم دوست دارم هر چی که داره ما رو اذیت می کنه زودتر گورشو از اینجا گم کنه.
با لحنی بی خیال این جملات رو ادا می کرد.وقتی هم که حرف می زد یکی از ابروهاشو بالا می برد.کلا آدم مغروری به نظر می رسید...برای چندمین بار حس کردم از آدمای پولدار مغرور متنفرم!
با دیدن اون لحن بی خیال و مسخره ش تصمیم گرفتم زیاد عجله به خرج ندم.گفتم : ببخشید میشه برای من یه لیوان آب بیارید؟
ذاکری – بله ، حتما.
منتظر بودم بلند شه بره برام آب بیاره که از همونجا با صدای بلند گفت : شبنم، شبنم! یه لیوان آب بردار بیار.
- یه کم در مورد اتفاقایی که افتاده توضیح بدین...من بدونم بهتره.
ذاکری – بهتون گفتم از سه هفته پیش شروع شد؟!
- بله، اونو فرمودین، بقیه ش رو بگین.
ذاکری – سه هفته پیش تولد دخترم بود.ما هم یه جشن مفصل براش گرفتیم.همیشه براش جشن می گیریم...
اینا رو که می گفت قشنگ حس می کردم داره الکی کلاس می ذاره.کلی به جون اون جن هایی که اذیتش می کنن دعا کردم!
ذاکری - ... از فردای اون روز اذیت و آزارهای اعصاب خردکن شروع شد...وسایل مون بی دلیل جا به جا میشدن یا اینکه غیب شون میزد، بعضی وقتا هم خرد و خاکشیر می شدن.وسیله و اینجور چیزا زیاد برام مهم نیست، مشکل اینه که جدیدا خودمون هم داریم آسیب می بینیم.
- چه جور آسیبی؟
romangram.com | @romangram_com