#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_113

طبق آدرس زنگ طبقه ی سوم رو زدم و منتظر شدم.بعد از چند ثانیه یه نفر از پشت آیفون گفت " کیه؟"

گفتم : آقای رمضان منو فرستاده...

- دکتر رمضان؟

با بی حوصلگی گفتم : بله ، همون.میشه بیاین دم در؟!

- شما بیاین بالا، بفرمائید...

درو برام زد و رفتم بالا.پله ها رو با بدبختی طی کردم و بلاخره به طبقه ی سوم رسیدم.همین که جلوی در وایسادم یه مرد میانسال حدودا پنجاه ساله درو برام باز کرد و با لبخند گفت : سلام، من ذاکری هستم.

دستشو جلو اورد تا باهام دست بده...منم اصلا نفسم بالا نمیومد.باهاش دست دادم و خواستم خودمو معرفی کنم که گفت : اسمتونو می دونم، آقای دکتر بهم گفتن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : در هر صورت خوشبختم.

ذاکری – همچنین، بفرمائید داخل.

با هم وارد خونه شدیم.داخلش هم مثل بیرونش شیک بود.کلا آپارتمان بزرگی بود با یه سالن خیلی بزرگ و شیک.به محض اینکه نشستیم ذاکری گفت : چایی می خورید؟

- نه، ممنون.

ذاکری – شربت، آب ؟...

- مرسی، من موقع این کار چیزی نمی خورم.میشه در مورد مشکل تون بگید؟!

ذاکری – هر جور میل تونه...و اما در مورد مشکل؛ فکر کنم از سه هفته پیش شروع شد.اصلا نمی دونم دلیلش چی یا کیه، فقط دوست دارم هر چی که هست گورشو از اینجا گم کنه.

romangram.com | @romangram_com