#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_112


سورن – نمی دونم...لابد فکر می کنن داریم می ترشیم!... می خوری؟

- نه ممنون، با کتلت میونه ی خوبی ندارم.

سورن – منم همینطور.ولی چه میشه کرد... اگه نخورم ناراحت میشه.

- خب نخور، مامانت از کجا می خواد بفهمه!

سورن – بهراد یعنی خیلی خیلی وجدانی!

- چرا؟...دروغ مصلحتی ِ دیگه!

سورن – بی خیال، تو چه می فهمی این چیزا یعنی چی.

- منظورت اینه که من بی احساسم؟

سورن – دقیقا منظورم همینه.

- لطف داری!

سورن – خواهش می کنم، حقیقته.

ساعت پنج بعد از ظهر بود که از دفتر زدم بیرون.از همونجا راهی خونه شدم تا وسایلمو بردارم و به اون آدرسی که مهرآب برام فرستاده برم.حوصله ی این کارا رو نداشتم ولی می دونستم اگه نرم هم حس بدی پیدا می کنم.ممکن بود اتفاق بدی بیفته.

بعد از اینکه به خونه رسیدم سریع کارامو ردیف کردم و راه افتادم تا آدرس رو پیدا کنم...خوشبختانه آدرس سر راستی بود و راحت تونستم پیداش کنم.یه خونه تو یکی از خیابون های اصلی شهر بود.یه آپارتمان سه طبقه بود و ظاهرا خیلی شیک به نظر می رسید.


romangram.com | @romangram_com