#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_111

- باشه...سعی می کنم.فقط در مورد دیشب چیزی به مسعود نگو،می دونی که...

سورن – آره می دونم، اگه بفهمه یه کتک مفصل به سه تا مون می زنه...البته تو و اون پسره که حق تونه، من این وسط حروم میشم.

- اینجوریا هم نیست.اگه بفهمه احتمالا فقط عصبانی میشه.ولی خب...من ترجیح میدم عصبانی هم نشه!

صدای موبایلم توجهمو جلب کرد.برش داشتم و به صفحه ش نگاه کردم.یه پیام از طرف مهرآب بود.بازش کردم...یه آدرس برام فرستاده بود، تهش هم نوشته بود " حتما سر بزن، اورژانسی ِ، ب*و*س ب*و*س "...!!!

همین یه عاقل رو دور و برم داشتم که اونم به حمد خدا دیوونه شد رفت!

سورن – اگه اس ام اس خنده داری بود واسه منم بگو بخندم.

- قیافه ی من شبیه آدمایی ِ که اس ام اس خنده دار خوندن؟!

سورن – نه خب...بیشتر شبیه آدمای پنچری.

سورن هر چی پرونده و کتاب دم دستش بود بست و کیفش رو گذاشت روی میز.

- چی شد ؟ تعطیل کردی؟...

نیشخندی زد و گفت : می خوام تغذیه ی سالمم رو بخورم، مامانم واسم گذاشته.امروز صبح کلی راه اومده تا خونه که بهم ساندویچ کتلت بده...( خندید )....یه همچین مادر مهربونی دارم!

- مامانت صبح اومد اونجا؟!

سورن – آره منتها تو خواب بودی، متوجه نشدی.این روزا داره از هر ترفندی واسه زن دادن من استفاده می کنه.

- اتفاقا مامان ِ منم جدیدا از این گیرها بهم میده.به نظرت چرا؟

romangram.com | @romangram_com