#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_109

- باشه...

دوباره راه افتادم.با اینکه بادی نمی وزید ولی صدای حرکت شاخه های درخت ها رو می شنیدم.نمی دونستم صدا از کدوم طرف میاد...از همه جای جنگل صدای درخت ها شنیده میشد.برای همین هم فکر کردم طبیعیه.صداها خیلی آهسته بودن...جوری که گاهی اوقات حس می کردم هیچ صدایی نمی شنوم.موقع راه رفتن یه صدا شبیه به صدای قدم های خودم از پشت سرم شنیدم...با اینکه اون صدا خیلی محو بود اما من متوجهش شدم.سر جام وایسادم و با دقت به پشت سرم نگاه کردم.همین که وایسادم دیگه صدایی نیومد...حدس زدم که انعکاس صدای قدم های خودم باشه.

تصمیم گرفتم چند قدم دیگه جلو برم و بعد برگردم.همین که خواستم به راهم ادامه بدم در فاصله ی چند متری خودم یه فرد سفیدپوش رو دیدم.به قدری باهاش فاصله داشتم که فقط لباسش رو می دیدم...چیزی شبیه به ردا تنش بود.فورا سر جام وایسادم و گفتم : دارم یه نفرو می بینم...حالا چی کار کنم؟!!

از داروین جوابی نشنیدم.سریع به گوشیم نگاه کردم و شروع کردم به زدن دکمه هاش اما صفحه ش روشن نمیشد!! قلبم داشت از جا کنده میشد.چاقو رو محکم تر از قبل توی دستم گرفتم و دوباره به اون فرد ِ سفیدپوش نگاه کردم.هنوز هم کنار جاده وایساده بود اما به وضوح حس می کردم فاصله ش باهام کمتر شده!

بی درنگ شروع کردم به دویدن .اصلا دلم نمی خواست بیشتر از اون بهم نزدیک بشه! با وجود برف های روی زمین به سختی می تونستم بدوم.سریع نیم نگاهی به پشت سرم انداختم. با اینکه چند متری دویده بودم ولی باز هم فاصله م باهاش کمتر شده بود...هر چقدر می دویدم به هم نزدیک تر می شدیم!

برای یه لحظه به صورتش نگاه کردم اما هیچی معلوم نبود.انگار یه هاله ی خاکستری جلوی صورتش بود...یا اینکه اصلا صورت نداشت! به دویدن ادامه دادم و چند ثانیه بعد دوباره به پشت سرم نگاه کردم ولی اون شخص رو کنار جاده ندیدم.با ترس به دور و برم نگاه کردم...حضورش رو اطراف خودم حس می کردم اما نمی دیدمش.همین لحظه یه چیزی از پشت محکم بهم خورد و منو روی زمین انداخت.چاقو از دستم افتاد.سریع چرخیدم اما قبل از اینکه بخوام از جام بلند شم اون فرد سفید پوش رو کنار خودم دیدم...با این تفاوت که این دفعه می تونستم صورتشو ببینم.پوستش مثل برف بود...به خاطر تاریکی نمی تونستم اجزای صورتشو دقیق ببینم...چشماش یه تیکه سیاه به نظر می رسیدن.دست هامو محکم به زمین چسبوند و با صدایی آهسته گفت: من اینجام...

وقتی به کلمه ی " اینجا" رسید صداش بم و ترسناک شد، به صورتش که نگاه کردم دیدم دهنش هر لحظه داره بازتر میشه...دهنش به طرز وحشتناک و غیرطبیعی ای باز شده بود و حتی یه لحظه هم صداش قطع نمیشد!

از ترس چشمامو بسته بودم.اون لحظه انتظار هر چیزی رو داشتم...از دور شنیدم که داروین و سورن دارن صدام می کنن.صداشون جوری بود که حس می کردم دارن بهم نزدیک میشن...یه کم به زنده موندنم امیدوارم شده بودم!

همین لحظه صدای اون فرد سفیدپوش قطع شد. هنوز فشار دست هاشو روی دست هام حس می کردم ولی جرأت نداشتم بهش نگاه کنم.صورتشو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت : این بار به خاطر هاموس می ذارم بری ، اما دفعه ی بعد که اینجا ببینمت بهت رحم نمی کنم!

یه ثانیه بعد دیگه از فشار خبری نبود.چشمامو باز کردم ولی ندیدمش.سعی کردم از جام بلند شم.داروین و سورن هم بهم رسیدن...داروین با نگرانی پرسید : چیزیت نشد؟!

با کف دست یه دونه زدم تو سرش و گفتم : احمق طرفو اشتباه گرفتی! یارو هاموس رو می شناخت...تهدید کرد که اگه یه بار دیگه منو اینجا ببینه می کشتم!

داروین خیلی کوتاه خندید و در حالی که نفس نفس میزد گفت : خب...اینکه خوبه! در عوض فهمیدیم یارو قاتل نیست!

خدا می دونه چقدر دلم می خواست همونجا یه کتک مفصل بهش بزنم!

پشت میزم نشسته بودم و با اعصاب داغون داشتم کتاب قانون مدنی رو می گشتم.ماده ای که دنبالش بودمو پیدا نمی کردم.هر چی جملات کتاب رو می خوندم چیزی دستگیرم نمیشد، انگار که کلمات هیچ محتوایی نداشتن.بلاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم و خواستم یادداشتش کنم که به خاطر شلوغی میزم نتونستم خودکار یا مداد گیر بیارم.

romangram.com | @romangram_com