#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_108


- آره ، دارم.

داروین – پس برو.

یه نفس عمیق کشیدم و با کلی ترس و لرز به راه افتادم.بیشتر از این می ترسیدم که طرف همون قاتل ِ باشه! کم کم از سورن و داروین دور شدم.کمی که جلوتر رفتم موبایلم زنگ خورد.

داروین – هنوز زنده ای؟!

- خفه شو.

داروین – این یه سوال جدی بود...باور کن.هر چی دیدی فورا بگو، باشه؟

- باشه، خودم می دونم.

توی اون شرایط اصلا حس و حال حرف زدن نداشتم.در واقع می ترسیدم حرف بزنم و صدای خودم باعث بشه نتونم صداهای اطرفو بشنوم.حتی سعی می کردم آروم تر نفس بکشم...چند متر که جلوتر رفتم ، سمت چپ ِ جاده، اون جاده خاکی ای که داروین می گفت رو دیدم.جاده ی دراز و باریکی بود.عرضش به اندازه ای بود که فقط یه ماشین می تونست توش حرکت کنه...

وقتی راه می رفتم صدای پام تو کل فضا می پیچید.همه جا تاریک بود با این حال دیگه چشمم به تاریکی عادت کرده بود و تا حدودی می تونستم ببینم دور و برم چه خبره...اما همه چیزو تار می دیدم.سکوت جاده داشت تاثیر بدی روم می ذاشت.همش به اطراف نگاه می کردم و مواظب بودم کسی از پشت بهم نزدیک نشه.

چاقومو محکم توی دستم گرفته بودم...اصلا دوست نداشتم توی اون موقعیت از دستش بدم! تقریبا به وسط های جاده رسیدم اما تا اون لحظه هیچ چیز غیر طبیعی ای ندیده بودم.حس می کردم با بچه ها خیلی فاصله دارم.همون جا سر جام وایسادم و گفتم : هنوز پشت خطی؟

داروین – آره، چیزی می بینی؟

- نه هنوز.

داروین – یه کم دیگه ادامه بده، اگه چیزی ندیدی سریع برگرد.


romangram.com | @romangram_com