#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_103

- به خاطر همین قضیه اومدی اینجا؟!

داروین – یه دلیلش اینه...یه دلیل دیگه هم داره که من ترجیح میدم در موردش حرف نزنم.

سورن – قصد نداری برگردی شهر خودتون؟!

داروین – اتفاقا خیلی هم دلم واسه اونجا تنگ شده...ولی ترجیح میدم فعلا اون طرفا آفتابی نشم...یادش بخیر، دوستای باحالی هم داشتم.این حامی منو از دوستام جدا کرد.البته الانم خیلی دوست دارم با شماها دوست بشم...حامی دیگه خسته کننده شده.

- اگه من امشب جون سالم به در بردم قول میدم باهات دوست بشم.

داروین – دستت درد نکنه...یادش بخیر، ملایر که بودم یه دوستی داشتم اسمش شایان بود...

به این قسمت از حرفش که رسید خندید و دیگه حرفش رو ادامه نداد.من و سورن هی منتظر بودیم تا ادامه شو بگه اما هیچی نگفت.سورن طاقت نیورد و گفت : حرفت ادامه نداشت؟!

داروین – اِ، ادامه شو نگفتم؟ ببخشید یادم رفت.داشتم می گفتم، یه دوستی داشتم اسمش شایان بود، خیلی پسر خوبی بود، خیلی هیز بود...(خندید) یادش بخیر، با هم می رفتیم پارک...عجب روزگاری بود.حیف شد...

سورن – آره واقعا، مشخصه که پر از عشق جوانی بوده!

داروین – البته الان که دارم فکر می کنم می بینم زیاد هم خوش نمی گذشت، همچین هم چیز جالبی نبود...ولی در کل یادش بخیر.باحال بود...دیگه حس ِ اون دوران رو ندارم.

- دیروز که من و سورن دنبالتون کردیم رو یادته؟

داروین – آره خیلی باحال بود.من بعدش کلی خندیدم.خب؟

- فرض می کنیم دوستت یه رگ جنی داره و تونست از اون در بالا بره.من موندم این وسط تو چجوری تونستی از در ِ به اون بلندی بالا بری و ما نتونستیم!

داروین – آهان...آره، راست میگی.اون لحظه حامی به من تلقین کرد که می تونم از در بالا برم، منم تونستم. قدرت تلقینش خیلی خفن ِ.البته اگه نمی تونستم هم خودش بلندم می کرد ولی خب تلقین راحت تر بود.

romangram.com | @romangram_com