#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_100
بعد از نیم ساعت فکر کردن به این نتیجه رسیدم که امشبه رو برم پیش سورن تا از دست کتک مسعود در امان بمونم...برای بعد هم یه فکری می کنم.
ساعت تقریبا شش بود که آماده ی رفتن شدم.هوا کاملا تاریک شده بود.بیرون خیلی سرد بود و با اینکه تا خونه ی سورن راهی نبود، تصمیم گرفتم با ماشین برم.
ماشین رو روشن کردم و از حیاط بیرون اوردمش.پیاده شدم تا در ِ حیاط رو ببندم...در حال بستن در بودم و پشتم به کوچه بود که یهو یه گوله ی گنده ی برف خورد پشت ِ کله م ! به محض اینکه به سرم خورد از هم پاشید و خرد و خاکشیر شد.اون لحظه اعصابم حسابی سگی شد.مطمئن بودم کار دختر همسایه ست.دلم می خواست تمام برف های کوچه رو بکنم تو حلقش! با اعصابی خرد به پشت چرخیدم که دیدم همون پسره، داروین در حالی که یه گوله برف دیگه تو دستشه، داره با قیافه ای مظلوم به من نگاه می کنه.
انقدر چهره ش مظلوم شده بود که دلم نیومد بهش توپ و تشر کنم.سعی کردم آروم باشم، بهش گفتم : اگه فکر می کنی بامزه بود باید بگم سخت در اشتباهی!
داروین – سلام.ببخشید، می خواستم شوخی کنم حال و هوات عوض شه.
- مگه تو می دونی حال و هوای من چجوریه؟!
داروین – ظاهرا که عصبی ای.
- اگه عصبی هم باشم، این حرکتی نبود که یه آدم عصبی رو آروم کنه!
گوله برفی که تو دستش بود رو روی زمین و انداخت و گفت : ببخشید.
- خواهش می کنم.
اومد طرفم و گفت : خب دیگه، بریم.
- کجا به سلامتی؟!
داروین - بریم یارو رو بگیریم دیگه! باور کن جواب میده.من کلی گشتم تا این آدرسو گیر اوردم.
romangram.com | @romangram_com