#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_97

سورن – چی شده؟!

- هیچی...این قضیه ی جن گیری داره عقلمو ازم می گیره.

مسعود – من فکر می کنم گرفته تموم شده!

سورن با حرف مسعود خندید : نگران نباش.من بارها با داییم اومدم اینجا. نه چیزی دیدم، نه اتفاقی افتاده.

- طبیعی ِ چون دفه های قبل من باهات نبودم...

سورن – نترس، مشکلی پیش نمیاد.

بعد چند دقیقه به یه سرازیری با شیبی نسبتا ملایم رسیدیم.کمی جلوتر از خودمون می تونستیم کلبه رو ببینیم.رسیدیم جلوی در و همگی وسایلمونو روی زمین گذاشتیم.سورن کلید انداخت و درو برامون باز کرد.

- داییت رو چه حساب درو قفل کرده؟!!

سورن – توقع داری چهار طاق باز بذاره و بره؟! اینجا زیادم از روستا دور نیست.

- یه ساعته داریم راه میریم.این به نظرت زیاد نیست؟!

سورن – چون هوا تاریک بود سرعت مون کم شد وگرنه راهی نیست تا قادی کلا...

سورن چراغ های داخل کلبه و بالکن رو روشن کرد و وارد شدیم.

مسعود – فکر نمی کردم برق هم داشته باشه!

سورن – گفتم که، زیاد هم از روستا دور نیستیم.تازه اینجا که طبیعیه برق داشته باشه.داییم میگه روی این کوه ب*غ*لی هم چند تا کلبه هست که همه شون برق دارن.حالا فردا که هوا روشن شد دکل هاشو بهتون نشون میدم.

کلبه ی کوچیک و جمع و جوری بود و تر و تمیز به نظر می رسید.یه اتاق نشیمن هجده متری داشت با یه اتاق خواب و آشپزخونه ی اُپن کوچیک که کنار هم قرار گرفته بودن.توی اتاق نشیمن یه فرش انداخته بودن و دور تا دورش مبل های قدیمی و رنگ و رو رفته ای قرار داشت.همونطور که سورن می گفت یه شومینه بزرگ داشت و کنارش هم یه گیتار بود.

- یه سوال، دستشویی کجاست؟

سورن – دستشویی نداریم.باید در آغوش طبیعت کارتو انجام بدی.

- جدی؟!

romangram.com | @romangram_com