#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_94


مسعود – سرش چند تا بخیه خورده ولی متاسفانه حالش خوبه.

- منظورم قضیه ی ازدواجش ِ.عقد و عروسی شون کِی ِ؟

مسعود – آها...والا یکشنبه قرار بود خانواده ی دختره زمان شو مشخص کنن اما خبری نشد.

- چرا؟!

مسعود – مثه اینکه دختره گفته باید بازم فکر کنه.

سورن – شرط می بندم یارو پشیمون شده.

مسعود – در این صورت واقعا بهش حق میدم!

- فکر نکنم قضیه این باشه.شاید گیر ِ خرج و مخارج عقد و عروسی باشن!

مسعود – تو چقد ساده ای! یارو هر چقدر هم خر باشه می فهمه این کیوان از نظر عقلی مشکل داره.تو توی این چند سال دیدی با کسی درست رفتار کنه؟

- خب...نه.

سورن – در هر حال این دو تا با هر کس دیگه ای هم که ازدواج کنن بازم بدبخت میشن.نتیجه ی همه ی ازدواج ها مشخصه.اگه دو نفر کشته مرده ی همدیگه هم باشن، عشق شون بیشتر از دو سه سال دَووم نمیاره.نمونه هاشو داریم می بینیم دیگه...

مسعود – دقیقا.منم واسه همین تا حالا از این غلطا نکردم.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم! فرض کن الان ما سه تا زنی، نامزدی چیزی داشتیم.علاوه بر اینکه مجبور بودیم با خودمون بیاریمشون ، خرج مون هم دو برابر میشد.

سورن – آره بابا...من خرج قِر و فر خودمم به زور درمیارم.چه برسه به یه نون خور اضافی!

مسعود و سورن که داشتن با هم حرف می زدن من کاملا علامت تعجب شده بودم.به خاطر یه لقمه نون چه حرفایی که نمی زدن! درسته خودمم میونه ی خوبی با ازدواج ندارم اما دلایلم برای مجرد موندن این چیزا نیست.

ولی خوشحال بودم که به خاطر این موضوع، هرچند مزخرف دارن با هم حرف می زنن و قضیه ی ماشینو فراموش کردن.

به قادی کلا که رسیدیم مسعود گفت : به این فکر کردین ماشینو کجا بذاریم؟

- آره، یه کم جلو چند تا تعمیرگاه هست.کنارشون یه پارکینگ ِ که نگهبان هم داره.


romangram.com | @romangram_com