#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_93
با شناختی که از سورن داشتم می دونستم اگه همینجوری پیش بره به ضد حالی تبدیل میشه که نظیرش رو نه کسی دیده و نه شنیده! برای همین تصمیم گرفتم فضا رو عوض کنم.
- چند روز پیش رفته بودم کتابخونه.فروشنده ش یه پسره بود...داشت بهم پیشنهاد می کرد ازش یه فال تاروت بخرم.
مسعود – دیده تو ساده ای خواسته بهت بندازه.
- اصلا هم اینجوری نیست...اتفاقا خودمم خیلی مشتاق شدم بخرمش.
مسعود – عالیه! جن گیر شدی، حالا می خوای فال گیر هم بشی.
- نمی خوام که بشینم سر کوچه واسه مردم فال بگیرم! فقط واسه سرگرمی ِ.
سورن – ببینم، این تاروت می تونه به آدم بگه چند نفر ازش متنفرن؟!
- نه...فکر نکنم.فقط می تونه تا حدودی آینده رو پیش بینی کنه.
سورن – پس به درد نمی خوره.
- یعنی تو نمی دونی چند نفر ازت متنفرن؟!
سورن – نه! مگه تو می دونی؟
- خب آره...یه جورایی می تونم حدس بزنم.
مسعود – بگو ببینم، به نظرت چند نفر ازت نفرت دارن؟! یا چند بار همچین حسی داشتی؟
- ام...خب، زیاد نبوده.
سورن – مثلا چند نفر؟!
- حدودا 100 نفر!
با این جمله هر دو زدن زیر خنده ولی به نظر من اصلا خنده دار نبود. این موضوع یه حقیقت بود.
- راستی از کیوان چه خبر؟
romangram.com | @romangram_com