#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_92
سورن – اگه اسمش مسعود بود بازم از مدلش خوشت میومد؟!
مسعود خندید : خب نه...حقیقتش مسعود اسم باحالی نیست، سورن بهتره.
سورن – خفه شو...
- من با سورن موافقم.
مسعود – کی از تو پرسید؟
- فقط نظرمو گفتم!
سورن – در هر حال من تلافی می کنم...خیلی زود!
- من میرم توی آشپزخونه یه چیزایی بردارم.یه وقت برنگردم ببینم قاتل و مقتول شدین!
مسعود – باشه برو، البته منم یه چیزایی اوردم.
سورن و مسعود رو تنها گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سری ظرف و مواد غذایی بردارم...از قرار معلوم اون کلبه جایی نبود که اینجور چیزا به راحتی توش گیر بیاد!
کارم نزدیک به یه ربع طول کشید.هر چی رو که فکر می کردم به کارمون میاد برداشتم.توی اون چند دقیقه صدایی از سورن و مسعود نشنیدم و خیالم راحت بود.خدا رو شکر توی اون مدت اتفاق غیر معمولی هم نیفتاد.تمام وسایل رو، که البته زیاد هم نبودن روی تراس گذاشتم و مسعود رو صدا زدم تا ببرشون توی ماشین.
رفتم توی اتاق و کوله مو برداشتم.چراغ ها رو خاموش کردم و از خونه بیرون اومدم.
سورن روی صندلی جلو نشسته بود.منم با کمال میل رفتم و عقب نشستم.
به محض حرکت مسعود پرسید : حالا باید کجا بریم؟
سورن درحالی که از شیشه به بیرون نگاه می کرد با لحن سردی گفت : الان با من حرف نزن، اصلا حالم خوب نیست.
- اول برو سمت قادی کلا.
مسعود – باشه...
romangram.com | @romangram_com