#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_87

- نه ، سلام برسون.

مهراب – همچنین ، فعلا خدافظ.

دو سه دقیقه گذشت و بلاخره سورن اومد.هر دو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

- نیم ساعته داری چه گهی می خوری؟

سورن – خفه شو این یارو معظمی داشت باهام حرف می زد.نمی تونستم که وسط حرفش ول کنم بیام پیش تو.

- اگه پیاده رفته بودم تا الان می رسیدم.

سورن – خب دفه ی بعد پیاده برو!

- پس چی که پیاده میرم! میگم حالا نمیشه فردا صبح پاشیم بریم؟ آخه الان خسته ایم.

سورن – اتفاقا اینجوری بهتره چون بیشتر راهو باید پیاده بریم.اگه فردا بریم خسته میشیم و باید کل روزو بخوابیم.ولی اگه امشب بریم تا فردا استراحت می کنیم.فردا هم میریم اون اطراف حسابی می گردیم خوش می گذرونیم.

- چه استراتژی جالبی! اونوقت این ویلا کجاست که نمیشه با ماشین رفت؟

سورن – خب راستش ویلای ویلا هم که نیست...

- یعنی چی؟

سورن – یعنی اینکه کلا ویلا نیست.یه کلبه ی کوچیکه اطراف قادی کلا.من برای اینکه بهتون فاز بدم گفتم ویلاست.

- مسخره کردی؟ اگه مسعود بفهمه که کله تو می کَنه!

سورن – من نمی فهمم تو چرا انقدر از مسعود می ترسی!

- حق داری اینو بگی...تو عصبانیت مسعودو ندیدی!...وقتی عصبی میشه خون جلوی چشماشو می گیره دیگه هیچ کسو نمی شناسه.دستش هم انقدر سنگین ِ که یه مشت بزنه من و تو جفتی کتلت شدیم !

سورن – اگه اینجوری ِ پس خیلی هنرمند ِ که تا حالا در برابر من عصبی نشده!

- آره واقعا، اینو راست گفتی.من بارها شده خواستم تو رو بکشم...تازه بهترین دوستم هم هستی!

romangram.com | @romangram_com