#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_88
سورن – نه ، این حقیقت نداره...
- چرا ، داره.
سورن – یه چیزی می پرسم راستشو بگو، مسعود تا حالا تو رو کتک زده ؟!
- خودت چی فکر می کنی؟
سورن – یعنی زده؟!!
- نه خب...منو نزده.ولی چند بار تا مرز زدن رفته، در لحظه ی آخر منصرف شده که واقعا از این بابت خدا رو شکر می کنم! یادمه چند سال پیش سر یه قضیه ای زد دماغ علیرضا رو شکست...ما همه تو کف بودیم، اصن فکر نمی کردیم بزنه.
سورن – یادم باشه زیاد سر به سرش نذارم!
- نه بابا...با من و تو اینجوری نیست.هر چی باهاش صمیمی تر باشی ضریب کتلت شدنت پایین تره.
سورن – اوه...چقدر علمی!
اول رفتیم خونه ی سورن تا وسایلشو برداره.قرار بود مسعود هم بیاد اونجا.معلوم بود هنوز نرسیده چون تا اون لحظه بهم زنگ نزده بود.
بعد از اینکه کار سورن تموم شد، پیاده راهی خونه ی من شدیم.توی کوچه سورن کوله پشتی شو به من داده بود و خودش داشت داخل کیفشو می گشت.کوله ش یه کم سنگین بود و داشت منو خسته می کرد...
- میگم بهتر نبود ماشینو می اوردیم؟!!
سورن – نه دیگه ، با ماشین مسعود تا قادی کلا میریم.بقیه ش هم که باید پیاده بریم...نیازی به ماشین نیست...اَه ، این لعنتی رو کجا گذاشتم!
- دنبال چی می گردی؟!
سورن – لاکم.
- می خوای لاک بزنی؟!
سورن – آره ، به نظرت عجیبه؟
romangram.com | @romangram_com