#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_85

- اِی...یه همچین چیزی.چه خبر؟ حالت بهتر شد؟

سورن – آره، خوب شدم.آخرشم نفهمیدم دلیلش چی بود!

- چه اهمیتی داره...دیشب گفتی می خوای در مورد یه برنامه ای حرف بزنی.قضیه چی بود؟

سورن – آهان، آره.دیشب مسعود پیشم بود.با هم واسه تعطیلات کلی برنامه ریختیم.

- کدوم تعطیلات؟

سورن – چهار شنبه پنج شنبه که تعطیله، با جمعه هم میشه سه روز.

- خب...حالا می خواید برید ییلاق؟

سورن – نه بابا، ییلاق یه کم تکراری شده.کلید ویلای داییمو گرفتم، میریم اونجا.نمی دونی چه جایی ِ!

- جنگل جنگل ِ دیگه،چه فرقی داره...

سورن – خفه شو ، خیلی فرق می کنه.تو جاده نظامی رو با چای باغ مقایسه کن، متوجه میشی.

- باشه بابا تو درست میگی.حالا تا اون موقع یه کاریش می کنیم.

ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود.جلوی ساختمون دفتر، به ماشین تکیه داده بودم تا سورن بیاد.همین لحظه موبایلم زنگ خورد.به صفحه ی گوشیم نگاه کردم...مهراب بود.

حدس می زدم باهام چی کار داره.نمی خواستم جواب بدم چون دوست نداشتم گند بزنم به تعطیلاتم...اما باز بی خیال شدم دیدم زشته جواب ندم...

- الو.

مهراب – سلام بهراد جان.

- سلام ، خوبی؟

مهراب - آره مرسی. بهراد، در چه حالی؟

- دارم این چند روزو با بچه ها میرم جنگل.

romangram.com | @romangram_com