#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_83

یگانه – خب؟

- اونشب یه آقایی کنار من وایساده بود.چهره شو یادتونه؟

یگانه – آره تقریبا.

- اون کسی که توی خواب به شما انگشتر داد، شبیه اون آقا بود؟!

چند ثانیه فکر کرد – نمی دونم...صورت ِ اون مردی که توی خواب دیدمو یادم نیست.انگار یه هاله ی خاکستری صورتشو پوشونده بود! ببخشید چرا این سوالو پرسیدین؟! نکنه اون آقایی که کنارتون بود جن ِ؟!

- نه نه...اون آقا عمومه و یقینا جن نیست! همینجوری به ذهنم رسید این سوالو ازتون بپرسم.آخه جدیدا خودم هم خواب های عجیب و غریب زیاد می بینم.دست بر قضا عمو م هم جزوی از این خواب های سریالی شده.گفتم شاید ارتباطی بین خواب هامون باشه که از قرار معلوم نیست.ممنون بابت جوابتون.

در حالی که با حالتی مشکوک بهم نگاه می کرد گفت : خواهش می کنم،فک کنم شما باید یه سر به دکتر بزنید...معلومه که اوضاع فکری تون بدجوری آشفته ست!

- پیشنهاد جالبی بود...بهتره شما هم دیگه تشریف تون رو ببرید.خانواده نگران میشن.

طعنه آمیز جواب داد: چشم، منتظر بودم شما بگید!

- به سلامت.

فورا رفتم سمت ماشین و بردمش توی حیاط.

نزدیک ساعت هفت صبح بود که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.قصد داشتم قبل از اینکه برم دفتر، به چند تا صافکاری سربزنم و یه شیشه برای ماشین سورن پیدا کنم.

توی پذیرایی دراز کشیده بودم.اصلا حس و حال بیدار شدن نداشتم.به زور می تونستم چشمامو باز نگه دارم.همچنان داشتم چرت می زدم و سرم روی زمین بود که احساس کردم یه نفر داره توی خونه راه میره.به وضوح صدای قدم هاشو می شنیدم...خیلی کوتاه قدم برمی داشت، انگار آدم قد کوتاهی بود!

یاد حرفای مجید در مورد جن هایی که توی خاک زندگی می کنن افتادم.بهم اطمینان داده بود که تا وقتی باهاشون کاری نداشته باشم، اونا هم با من کاری ندارن.با بی خیالی روی رختخوابم غلتی زدم و به سمت اتاق خواب چرخیدم.

برای یه لحظه دیدم یه دختر بچه با لباس سفید و موهای بلند رفت توی اتاق خواب.با دیدن اون صحنه فورا سر جام نشستم.شک نداشتم چیزی که دیدم حقیقی بوده! ترسیده بودم چون می دونستم جایی که بچه هاشون باشن، حتما خودشون هم هستن.

به ذهنم رسید که شاید می خوان چیزی بهم بگن و اینجوری ظاهر شدن که من زیاد نترسم.برای اینکه مطمئن بشم بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.سعی می کردم زیاد نترسم و به خودم مسلط باشم.آروم آروم جلو رفتم و بدون اینکه وارد اتاق بشم کنار در وایسادم.اتاق کمی تاریک بود .چراغو روشن کردم.هیچ کس توی اتاق نبود.همه ی وسایل سر جای خودشون بودن.با دقت همه جای اتاقو نگاه کردم که چشمم به در کمد دیواری افتاد.کلیدی که روی قفل در بود خیلی آروم داشت می کرد.

یه چیزی بهم می گفت اون دختر وارد کمد دیواری شده... شاید هم فقط ازش عبور کرده بود. در هر صورت اصلا علاقه ای نداشتم جلو برم و در کمد رو باز کنم! در حالی که چشمم به در کمد بود و مواظب بودم تا یه وقت کسی ازش بیرون نیاد، لباس هامو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.سریع آماده شدم.ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

ساعت هشت باید می رفتم دفتر.فکر نمی کردم کارم بیشتر از یه ساعت طول بکشه اما متاسفانه تا ساعت ده علاف شدم! از اون طرف هم تازه یادم افتاد توی ماشین خون ریخته برای همین رفتم کارواش و دادم داخل ماشین رو تمیز کردن.

romangram.com | @romangram_com