#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_82


سورن – باشه، فعلا...

دنده عقب گرفتم و از کوچه بیرون اومدم.یه کم خیالم راحت شد که حداقل با مسعود رو به رو نشدم.تصمیم گرفتم فردا صبح قبل ِ کار، برم و یه شیشه واسه ماشین ردیف کنم.

مدام اتفاقات اونشب جلوی چشمم میومد و نمی دونم چرا هر بار که یادم میفتاد، ناخودآگاه به اطرافم نگاه می کردم.می ترسیدم اون یارویی که زده بودمش بیاد سراغم و کتلتم کنه.دیگه اعتمادمو به مهرآب از دست داده بودم...مخصوصا اینکه فهمیده بودم همه چیزو بهم نگفته! به خودم قول دادم اگه یه بار دیگه اتفاقی بیفته که از کنترلم خارج باشه، جن گیری رو برای همیشه کنار بذارم.

بلاخره به خونه رسیدم.از ماشین پیاده شدم تا درو باز کنم.همزمان با من ، اون یارو همسایه ی جدید هم ماشینشو جلوی در خونه شون نگه داشت و پیاده شد.

با دیدن دخترش توی ماشین، یاد ِ خوابی که دیده بود افتادم.حرفاشو توی ذهنم مرور کردم... می گفت مردی که توی خواب دیده هیکل درشتی داشته، با پالتوی مشکی...یادم افتاد من هم همیشه هاموس رو با این شکل و شمایل می دیدم.شاید می خواسته یه چیزی بهم بگه! اصلا شاید این دختره انشگترو به خود ِ من داده باشه!اما نه...چرا باید انگشتر خودمو به خودم بده؟! اصلا چرا سراغ خودم نیومده؟

هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم اما باید از یه چیزی مطمئن میشدم!

درو باز کردم و دوباره برگشتم توی کوچه.طرف ماشینو برده بود داخل حیاط.به سمت در خونه شون رفتم که دیدم دختره داره درو می بنده.فرصت خوبی بود تا باهاش حرف بزنم...دو سه قدم جلو رفتم و سلام کردم.

نیم نگاهی بهم انداخت و جواب سلاممو داد.انگار برخلاف همیشه حوصله ی حرف زدن نداشت.می خواست درو ببینده که گفتم : ببخشید ، یه سوال ازتون داشتم.

درو باز کرد – بفرمائید.

حس کردم اصلا حال و حوصله نداره.از قیافه ش میشد فهمید...ترجیح دادم بی خیال بشم.

دوباره عقب رفتم و گفتم : هیچی ، ببخشید...مهم نیست.خدافظ.

داشتم می رفتم سمت ماشین که شنیدم گفت : چی کار داشتین؟!

برگشتم دیدم چند قدم جلوتر اومده.گفتم : یه سوال می خواستم بپرسم...البته زیاد مهم نیست.

یگانه – خب چی؟!

- یادتونه گفتین یه خواب دیدین که در مورد جن بود؟

یگانه – آره ، یادمه.

- اول بذارید یه سوال دیگه بپرسم ، به سوال اصلیم مربوط میشه.شب قبلش شما اومدین در ِ خونه ی من...داشتین دنبال گربه تون می گشتین.


romangram.com | @romangram_com