#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_81

- ممنون بابت اطلاعاتت. چه خوب میشد اگه اینارو قبل از اینکه وارد کار بشم بهم می گفتی!!

مهرآب – واقعا ببخشید...آخه این موارد خیلی نادرن.شاید توی ایران سه چهار تا فرقه ی اینجوری وجود داشته باشه.من چه می دونستم که اَد یکیشون میاد سراغ تو!

- راستی نمیشه اینارو به پلیس معرفی کرد؟! خیلی خطرناک به نظر می رسن!

مهرآب – نه متاسفانه...گفتم که، بعد از اینکه به حالت عادی برمی گردن هیچی یادشون نمیاد.تبدیل میشن به همون آدم های معصوم همیشگی.ممکنه حتی پلیس دستگیرشون کنه اما برای اینکه قضیه لو نره، شیطان سال ها سراغشون نیاد...مطمئن باش شیطان از پلیس زرنگ تره.

توی راه همش فکرم درگیر این بود که به سورن چی بگم! چقدر هم توی آخرین مکالمه مون حق به جانب در مورد ماشینش حرف می زدم...!

اما چاره ای نیست...فوقش واقعیتو بهش میگم و فردا هم میرم یه شیشه برای ماشین می ندازم.فقط امیدوارم پولم برسه!

وارد کوچه شدم و از دور دیدم یه ماشین، شبیه ماشین مسعود جلوی در خونه ی سورن پارک کرده.کمی جلوتر رفتم و کنارش نگه داشتم.به داخلش نگاهی انداختم...ماشین ِ مسعود بود.اعصابم به هم ریخت! این مسعود هم یکسره اینجاست... .حالا سورن رو میشه یه کاریش کرد اما مسعود هیچ رقمه اعصاب معصاب نداره.اگه بفهمه همچین اتفاقی افتاده یه فصل کتک رو شاخشه! دیگه هم نمی ذاره برم سمت جن گیری.

گوشی مو برداشتم و شماره ی سورنو گرفتم.

سورن – چیه ؟

- مرض! ببین من یه کاری برام پیش اومده، نمی تونم شب بیام.

سورن – چه کاری؟!

- هیچی...در مورد یکی از کسایی ِ که مجید معرفی کرده.

سورن – ای بابا...شام میومدی،کارِت داشتیم.

- مگه کسی اونجاست؟

سورن – آره، مسعود اومده بود قفل رو عوض کنه، واسه شام نگهش داشتم گفتم تو هم میای.می خواستیم در مورد یه برنامه ای باهات قرار مدار بذاریم.

- چه برنامه ای؟

سورن – مهم نیست،حالا فردا اومدی دفتر بهت میگم.

- باشه. فردا می بینمت.فقط به مسعود نگی من رفتم دنبال چه کاری...

romangram.com | @romangram_com