#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_8
سورن – همه ی اینا رو می خوای بخری؟
- آره، لازم دارم.
سورن – اینا دقیقا برای چه کاری اند؟
- چون اینا فلزی اند، اگه یه مدت توی دستم باشن یه قسمتی از روحمو جذب می کنن...انگشتر چوبی ِ خودم این کارایی رو نداره.
سورن – کاربردش چیه؟
- توی جن گیری لازمشون دارم.
فروشنده – مطمئنید همه شونو می خواین؟
- بله، فکر می کنم دیگه کافی باشه...همینا رو می برم.
فروشنده واقعا داشت بد نگاه می کرد...سورن هم اصرار داشت که برای من گوشواره بگیره! داشت روانی م می کرد...
سورن – بهراد یه سوال، روح به گوشواره هم می چسبه؟
با این حرفش خندم گرفت و گفتم : من گوشواره نمی خوام، انقدر گیر نده.زودتر هم هر چی می خوای بگیر تا بریم.
سورن – باشه، هر جور راحتی.
بعد ِ یکی دو ساعت گشتن توی پاساژها کارمون تموم شد و راهی ِ خونه شدیم.
سورن – چه احساسی داری از اینکه نسترن داره ازدواج می کنه؟...فقط نگی هیچی که با لگد پرتت می کنم بیرون!
- اتفاقا بابت ِ این یه مورد خیلی خوشحالم.این اواخر، مخصوصا عید خیلی بهم پیله می کرد.یه بار هم نزدیک بود سرمو به باد بده*...واست تعریف کردم.(* اونایی که نمی دونن برن هیچ کسان 1 رو بخونن)
سورن – آره گفتی، مثه اینکه مسعود هم گوششو پیچونده بود...راستی مسعود چطوره؟ چند روز ِ پیداش نیست!
- جیم زده...عمه مژگان می خواست عقد ِ نسترن و علیرضا رو بندازه خونه ی مسعود.اونم رفت مأموریت.
romangram.com | @romangram_com