#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_79

دستاشو به طرفم بالا اورد...انگار ازم می خواست ب*غ*لش کنم.نمی تونستم ریسک کنم...اگه به گفته ی مهرآب همه شون دنبالم میومدن مرگم حتمی بود.فقط امیدوار بودم بعد از رفتنم اتفاقی براش نیفته...

مونده بودم از پنجره بپرم یا از اتاق بیرون برم! رفتم دم ِ پنجره تا ببینم ارتفاع چقدره...دیدم زیادتر از اون حدی ِ که دست و پام نشکنه و سالم برسم پایین.جای پایی هم در کار نبود که بتونم راحت ازش پایین برم.اگر هم از پنجره می پریدم و تعقیبم می کردن باید خونه رو دور می زدم تا به ماشین برسم...البته با این فرض که پاهام نشکسته باشن و بتونم بدوم!

تصمیم خودمو گرفتم...ترجیح دادم از اتاق بیرون برم و با دست و پای سالم فرار کنم! اینجوری شانس نجاتم هم بیشتر بود.چاقوی سورن رو از کیف بیرون اوردم و ضامنش رو آزاد کردم تا اگه کسی بهم نزدیک شد بزنمش.

به در نزدیک شدم و از شکستگی ش به راهرو نگاهی انداختم.هیچ کس پیدا نبود.نور موبایل رو بیرون انداختم و همه جا رو با دقت نگاه کردم.وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست آروم کلید رو چرخوندم و درو باز کردم.

به زور می تونستم آب دهنمو قورت بدم.قلبم داشت از جا کنده میشد.سعی می کردم آروم نفس بکشم.ضربان قبلم هر لحظه تند تر میشد.با ترس و لرز از اتاق بیرون اومدم.کسی بیرون نبود.سینا هم دیگه گریه نمی کرد و سکوت سنگینی توی خونه حاکم شده بود.با احتیاط از پله ها پایین رفتم.مدام برمی گشتم و پشتمو نگاه می کردم.به جز صدای نفس های خودم، هیچ صدایی نمی شنیدم.

به پایین پله ها که رسیدم برق وصل شد و همه ی خونه روشن شد.با روشن شدن خونه خیالم راحت شد ولی اون آسودگی خیال چند ثانیه بیشتر طول نکشید.وقتی به اطرافم نگاه کردم کلی زن و مرد دور تا دور خونه ایستاده بودن.فاصله شون با من زیاد بود.همه شون داشتن به من نگاه می کردن.حس کردم الان ِ که به سمتم هجوم بیارن.با تمام توان به طرف در دویدم.جرأت نداشتم برگردم و بهشون نگاه کنم.

با سرعت از بیرون اومدم و خودمو به کوچه رسوندم.سوار ماشین شدم و به در خونه نگاهی انداختم.هر لحظه داشتن بهم نزدیک تر میشدن و مدام سرعت شون بیشتر میشد.به قدری هول شده بودم که دستم به شدت می لرزید. سوییچ دو سه بار از دستم افتاد کف ماشین.

با بدبختی تونستم استارت بزنم...هنوز راه نیفتاده بودم که دیدم یکی شون داره با سرعت به طرف ماشین میاد.گاز دادم که راه بیفتم اما دنده جا نرفته بود.تا دنده رو جا زدم و خواستم گاز بدم، اون یارو به طرف ماشین شیرجه زد، جوری که شیشه ی سمت شاگرد شکست و با سر وارد ماشین شد.

پامو تا آخر روی پدال گاز فشار دادم و حرکت کردم.صورت اون مرد کاملا متلاشی و سوخته بود، با چشم هایی که یه تیکه سیاه شده بودن...دائم با صدای وحشتناک، فریاد می زد.دست منو محکم گرفته بود، احساس می کردم استخون ِ دستم داره خرد میشه.سرعت ماشین رو بالا بردم و سعی کردم با چاقو بهش ضربه بزنم.با تمام قدرت چاقو رو توی کتفش فرو کردم.اونم فریاد وحشتناک و گوش خراشی کشید و از ماشین پرت شد بیرون.نفس راحتی کشیدم و تا می تونستم با سرعت از اونجا دور شدم.

چند دقیقه بعد ، قبل ِ اینکه به خونه ی سورن برسم کنار یه پارک، ماشین رو نگه داشتم.به ماشین نگاهی انداختم...خون ِ اون یارو روی صندلی ریخته بود...شیشه که کلا نابود شده بود و هیچی ازش نمونده بود...! اگه سورن این وضعیتو ببینه منو می کُشه!!

از ماشین پیاده شدم تا بادی به کله م بخوره.به ماشین تکیه دادم و یه سیگار روشن کردم.دو سه دقیقه بعد ، وقتی حس کردم کمی آروم شدم، گوشیمو از ماشین بیرون اوردم و شماره ی مهرآب رو گرفتم.تا یه بوق خورد فورا جواب داد...

مهرآب – الو ، چی شد؟ چی کار کردی؟

- در رفتم، الان تو خیابونم...تو می دونی جریان چی بود؟!

مهرآب – آره تقریبا.تو گفتی یه سری آدم غریبه توی خونه بودن، درسته؟

- آره.انگار همه شون مسخ شده بودن یا تحت تاثیر یه چیزی خشک شون زده بود...حالت عادی نداشتن.

مهرآب – و اینکه خود ِ یارو با چهره ای وحشتاک بهت حمله کرد...

- آره...خب اینا چه معنی ای میدن؟

مهرآب – خودت که می دونی، این جور تغییر چهره ها از علائم جن زدگی نیستن.من حتم دارم اون آدم هایی که دیدی جزو یه فرقه بودن.

romangram.com | @romangram_com