#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_78


صدای گریه ی سینا هم بلند شد.... می ترسیدم از جلوی در کنار برم و خودمو بهش برسونم.با دست چپم ، دست راستمو محکم گرفتم و تا نلرزه.بلاخره تونستم درو قفل کنم و از پشتش کنار برم. رفتم پیش سینا و ب*غ*لش کردم اما چشمم به در بود.بیرونِ اتاق رو از سوراخی که مهبد روی در ایجاد کرده بود می تونستم ببینم.کسی پشت در نبود...مهبد رو هم نمی دیدم.حس می کردم کنار در قایم شده.حدس می زدم یه جن وارد بدنش شده ، در عین حال هم می دونستم که جن ها نمی تونن اینجوری چهره ی انسان رو تغییر بده! مگر اینکه اون جن خودشو به شکل مهبد دراورده باشه !...

به فکرم رسید با سینا از اونجا فرار کنم ولی نمی دونستم چجوری! با سینا نمی تونستم از پنجره بپرم چون ممکن بود آسیب ببینه.توی خونه هم که اصلا امنیت نداشت...اگه حتی یکی از اون افراد اینجوری بهمون حمله کنه دخل جفت مون اومده.

باید با دعای خاصی از بین شون رد می شدم...فقط باید می فهمیدم کدوم دعا موثره.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با مهرآب تماس بگیرم تا راهنماییم کنه.زود شماره شو گرفتم و منتظر موندم تا گوشی رو برداره.

توی اون چند لحظه ای که منتظر جواب دادن مهرآب بودم تو کل خونه فقط صدای گریه ی سینا شنیده میشد.سکوت خونه بدتر منو می ترسوند.

مهراب – الو بهراد، چطوری؟

خیلی سریع گفتم : ببین مهرآب، یه جا گیر افتادم.باید کمکم کنی...

مهرآب – چی شده؟!

- سر ِ اون کِیسی که مجید معرفی کرده بود به مشکل خوردم.من الان تو خونه ی یارو ام. توی خونه شون پر از آدم های غریبه ست...همین الان هم مَرده بهم حمله کرد،نزدیک بود تیکه پارم کنه...قیافه ش وحشتناک شده بود!

مهرآب خیلی شمرده و با خونسردی گفت : بهراد سعی کن آروم باشی، اصلا هول نکن.گوش کن ببین چی میگم، همین الان از اونجا فرار کن.

- چی؟! شوخی می کنی؟!

مهرآب – اگه می خوای زنده بمونی فرار کن، شده از پنجره بپر پایین، باشه؟

- بچه شونو چی کار کنم؟ صدای گریه شو نمی شنوی؟ هنوز حرف زدن هم بلد نیست!اگه اینجا بمونه می کشنش...

مهرآب – بهراد ، کاری رو که گفتم بکن.بچه رو هم ول کن بذار همونجا بمونه.اگه بچه رو با خودت ببری همه شون دنبالت میان...تیکه تیکه ت می کنن!

- باشه...

مهرآب – نگران نباش، برای بچه اتفاقی نمیفته.

مجبور بودم به حرفای مهرآب اعتماد کنم چون هیچی به ذهن خودم نمی رسید.گوشی رو قطع کردم و سینا رو روی تختش گذاشتم.انقدر گریه کرده بود که صورتش کاملا سرخ شده بود.دلم براش می سوخت...دوست نداشتم اونجا ولش کنم ولی لابد مهرآب یه چیزی می دونه که ازم خواسته بچه رو با خودم نبرم.

کیفمو از روی زمین برداشتم و رو به سینا گفتم : ببخشید...من نمی تونم ببرمت.


romangram.com | @romangram_com