#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_76
تو فکر بودم که یهو صدای مهیبی تو کل خونه پیچید...چیزی شبیه فریاد. صدا اونقدر شدید بود که بدجور یکه خوردم.مطمئن بودم صدایی که شنیدم مال یه آدم نیست! ثانیه ای بعد همه ی چراغ ها خاموش شدن، اما چون هوا گرگ و میش بود می تونستم دور و ورمو ببینم.صدای جیغ و داد مهبد و زنش از اتاق شنیده میشد.نمی دونستم برم داخل یا نه! همین لحظه در اتاق باز شد.
مهبد با صدایی لرزان و نگران گفت : بچه ...بچه کجاست؟!! توی اتاق نیست!
کاملا گیج شده بودم...توی اون چند لحظه ای که بیرون ایستاده بودم ندیدم بچه از اتاق بیرون بیاد.
- من ندیدم بیرون بیاد!
دایان با گریه گفت : بچه رو با خودش برد، من میرم پیشش...
فهمیدم که می دونه بچه رو کجا برده.کمی جلو رفتم و پرسیدم : بچه رو کجا برده؟!
قبل از اینکه دایان جواب بده صدای گریه ی سینا رو از طبقه ی پایین شنیدم.دیگه منتظر جواب نموندم و پایین رفتم.موبایلمو از جیبم بیرون اوردم و فلشش رو روشن کردم.رفتم طرف کیفم و چاقومو برداشتم.با اینکه طبقه ی پایین بودم اما احساس کردم صدای گریه ی سینا کمی ازم دور ِ.با دقت به صدا گوش کردم تا منبعش رو پیدا کنم.تمام دغدغه م توی اون لحظه پیدا کردن ِ بچه بود.
مهبد سراسیمه از پله ها پایین اومد و گفت : صدا از زیرزمین ِ...
- زیرزمین کجاست؟
خودشو بهم رسوند و منو به سمت راهروی کوتاهی برد که به یه راه پله منتهی میشد.صدای گریه ی سینا قطع شده بود و هیچی نمی شنیدیم...
- مطمئنی صدا از اینجا بود؟
مهبد – نمی دونم...حدس می زنم!
حدس مهبد درست بود و چند لحظه بعد دوباره صدای سینا رو شنیدیم اما این بار گریه نمی کرد...فقط از خودش صدا درمی اورد.
نور موبایلو روی پله ها انداختم و راه افتادم.همراه ِ من ، مهبد هم حرکت کرد که ازش خواستم همونجا، بالای پله ها بمونه و اون هم قبول کرد.
خیلی آروم و با احتیاط از پله ها پایین می رفتم.چون اونجا هیچ پنجره ای نداشت، هر چقدر پایین تر می رفتم همه جا تاریک تر میشد.نور موبایلم هم به حدی نبود که بیشتر از دو سه قدم جلوترمو روشن کنه.
وقتی به نیمه ی راه پله رسیدم دوباره صدای سینا توی فضا پیچید.اما صداش طوری بود که انگار داره بازی می کنه و به نظر نمی رسید ترسیده باشه.این موضوع کمی خیالمو راحت می کرد.
هنوز به آخرین پله نرسیده بودم که ناخودآگاه پامو روی وسیله ای گذاشتم و باعث شد تعادلمو از دست بدم.روی زمین افتادم و موبایل از دستم افتاد...فلش موبایل در اثر برخورد با زمین و ضربه ای که بهش وارد شده بود ، خاموش شد.
romangram.com | @romangram_com