#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_75
مبهد جلوی من روی زمین نشست و با نگرانی گفت : یعنی یه جن وارد بدنش شده؟
- نه لزوما...من فکر می کنم یه جن داره ذهنش رو هدایت می کنه...شاید هم چند تا جن که البته احتمالش ضعیف ِ چند تا باشن.
مهبد – اگه این کار هم مثل دعاهای دیشب وضعیت رو بدتر کرد چی؟
دفترچه ی دعاهام رو از کیف بیرون اوردم ...
- ببینید، من فکر می کنم جن های این خونه به نسبت قوی تر از نوع های دیگه باشن برای همین هم دعاهای من اثر نکردن.الان هم اگه وضعیت بدتر بشه اول از همه خودم ضرر می کنم...ممکنه هر اتفاقی بیفته.
شروع کردم به ورق زدن ِ دفترم. با دقت به دعاها نگاه می کردم تا مناسب ترینش رو برای اون شرایط پیدا کنم.
بلاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم.
- ایناهاش...
مهبد – حالا می خواید با این دعا چی کار کنید؟
- باید یه جوری برای خانومتون بخونمش...یا اینکه خودتون بخونید.همین که بشنوه کافی ِ...لازم نیست زیاد بهش نزدیک بشیم.
مهبد – خیلی خوبه.
اون صفحه ی دفترو کندم و وایسادم.مهبد هم همراه من بلند شد...
- خب ، باید بریم پیش خانومتون.
مهبد – میشه من خودم برم توی اتاق و براش بخونم؟!
فکر کردم شاید وضعیت همسرش از نظر پوشش جوری ِ که دوست نداره من بینم..که البته حق هم داره! برای همین قبول کردم که خودش بخونه.
- باشه.شما برید اینو بخونید، منم بیرون اتاق منتظر می مونم.هر اتفاقی افتاد فورا منو صدا کنید.
مهبد – بله چشم...
با هم از پله ها بالا رفتیم.من همونجا روی اولین پله موندم.مهبد هم به سمت اتاق انتهای راهرو، رو به روی پله ها رفت و واردش شد.با رفتن مهبد سکوت حاکم شد.من هم با بی خیالی روی پله ها وایساده بودم و هر از گاهی هم به اطراف نگاه می کردم.شک نداشتم که اون دعا موثره و همه چیزو درست می کنه.
romangram.com | @romangram_com