#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_73

- یعنی چی؟ چی شده؟!

مهبد – راستش از دیشب که اون دعاها رو به دیوار زدین حال خانومم خوب نیست...

- مشکل همسرتون چیه؟

مهبد – بذارید از اولش بگم.دیشب وقتی که شما رفتین اتفاق خاصی نیفتاد اما نزدیکای ساعت سه نصف شب صدای گریه ی پسرمو از اتاقش شنیدم.بلند شدم تا خانوممو بیدار کنم و بریم سر وقت بچه که دیدم دایان نیست.با عجله رفتم توی اتاق سینا، دیدم بچه از شدت گریه سرخ شده.دایان هم توی اتاق بود اما یه گوشه نشسته بود و به گریه های سینا اعتنا نمی کرد.هر چی ازش سوال می کردم که چه اتفاقی افتاده جوابمو نمی داد.خواستم بچه رو ب*غ*ل کنم تا از گریه هلاک نشه که دایان اومد طرفم و محکم هُلم داد...اجازه نداد به سینا دست بزنم.وقتی روی زمین افتادم از طبقه ی پایین صدای فریاد وحشتناکی رو شنیدم! از ترس نمی دونستم باید چی کار کنم.از اتاق بیرون اومدم و دیدم اثری از دعاهایی که شما به دیوارها زدین نیست و همه رو بردن! توی همون چند ثانیه که از اتاق بیرون رفته بودم صدای گریه ی سینا قطع شد.تا صبح دایان اجازه نداد به سینا نزدیک بشم...باور کنید از حرکاتش می ترسیدم...می ترسیدم بلایی سر سینا بیاره!

- صبح حال خانومتون بهتر نشد؟

مهبد – چرا...دیگه از اون حرکات پرخاشگرانه خبری نیست اما باز هم حالت هاش عجیبن! امروز به جز چند تا کلمه حرفی نزده و حاضر نیست به هیچ عنوان از اتاق سینا بیرون بیاد.

- شما الان خونه اید؟

مهبد – بله ! هر چقدر اصرار کردم که از خونه بریم قبول نمی کنه...نمی دونم چی کار کنم! امروز نتونستم سر کار برم.هر چند ساعت یه بار هم صداهای عجیبی از اتاق ها شنیده میشه! مثل صدای باز و بسته شدن ِ درها...یا اینکه انگار یکی داره توی اتاق ها با قدم های سنگین راه میره...من حتی جرأت ندارم برم به اون اتاق ها سرک بکشم و ببینم این سر و صداها کار کیه! تو رو خدا یه کاری بکنید...شما می تونید بیاید اینجا؟! خواهش می کنم...

- از قرار معلوم باید بیام.شاید تشخیصم اشتباه بوده باشه.آقای فرومند، من نیم ساعت دیگه اونجام.می تونید تا اون موقع تحمل کنید؟ آخه باید برم خونه و یه چیزایی بردارم.

مهبد – بله بله...سعی می کنم.ممنون که قبول کردین.

- خواهش می کنم.

م*س*تقیم رفتم خونه و وسایلمو برداشتم.واقعا گیج شده بودم...! نمی دونستم کجای کارو اشتباه کردم.هر چی فکر می کردم فقط به همون نتیجه ی اول می رسیدم که اشکال از بلندی ِ سقف ِ، همین! همچنان حس می کردم حدسم درست بوده فقط اینکه جن هایی که باهاشون طرفم قوی ترن.باید قاطعانه تر برخورد می کردم.

روی تراس داشتم کفش هامو می پوشیدم که به ذهنم رسید برگردم و از توی اتاق چاقویی که سورن بهم داده بود رو بردارم...حالا که جن های خونه ی فرومند قوی تر از چیزی که فکر می کردم بودن باید حسابی خودمو مجهز می کردم...هر چند چاقو زدن به یه جن توی درگیری کار خیلی سخت و البته بعیدی ِ ، ولی گاهی اوقات تنها راهه...

دوباره برگشتم توی ماشین و راه افتادم.هوا کم کم داشت تاریک میشد.کارم از نیم ساعتی که به فرومند گفته بودم بیشتر طول کشید.برای اینکه استرسم از بین بره یه سیگار روشن کردم.

هنوز به خونه ی فرومند نرسیده بودم که یاد سورن افتادم.تصمیم گرفتم قبل ِ رسیدنم بهش زنگ بزنم.گوشیش چند بار زنگ خورد و خوشبختانه این دفعه جواب داد.

سورن – الو.

- سلام ، چطوری؟ بهتر شدی؟

سورن – آره، قرص هات اثر کردن.تو کجایی ؟ داری میای اینجا؟!

romangram.com | @romangram_com