#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_72


سورن – آره، گفتم که رفیق بابامه.

- آخه گفت اگه لازم شد پیشت بمونم...

سورن – نه ، تو برو به کارت برس.فک کنم بهتر شدم.

- مطمئنی؟

سورن – آره ، برو.

- نیام ببینم مردی!

خندید – نه ، خیالت راحت.

- باشه، هر جور میلته.

سورن – خواستی ماشین هم ببر.

- باشه، فقط اگه حس کردی حالت بدتر شده به من یه تک زنگ بزن، فورا خودمو می رسونم.

برای اینکه حتما به سورن سر بزنم ماشینش رو هم با خودم بردم و برگشتم دفتر...

ساعت چهار بعد از ظهر کارو تعطیل کردم و از دفتر بیرون اومدم.تمام روز سورن باهام تماس نگرفته بود و می دونستم حالش خوبه.سوار ماشین شدم که برم پیش سورن تا ببینم حالش چطوره و ماشینش رو هم پس بدم.

نزدیکی خونه ی سورن بودم که متوجه شدم سیگار ندارم.ماشین رو جلوی یه مغازه نگه داشتم و یه پاکت سیگار خریدم.موقع ِ برگشت به ماشین، موبایلم زنگ خورد.مهبد فرومند بود.حدس زدم به خاطر دستمزدم تماس گرفته باشه.توی ماشین نشستم و جواب دادم...

- بله ؟!

مهبد – سلام آقای ماکان.

- سلام ، حالتون خوبه؟ اون دعاها کار کردن؟

با نگرانی گفت : راستش برای همین تماس گرفتم.بعد از نصب اون دعاها وضعیت خیلی بدتر شده!


romangram.com | @romangram_com