#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_71

سورن به سمت روشویی خم شده بود و دستش رو بهش تکیه داده بود.وقتی دیدم دستش بدجور می لرزه و به زور خودشو سر پا نگه داشته از پشت گرفتمش و هواشو داشتم.

سورن – بهراد برو بیرون ، یه وقت حال تورو به هم نزنم...

- نه ، من حساس نیستم...اشکالی نداره، راحت باش.

همین لحظه آقای معظمی وارد اتاق شد.من توضیحی بهش ندادم چون همه چیز کاملا واضح بود.

سورن هم فقط کمی آب بالا اورد...بعد از اینکه کارش تموم شد دهن و صورتشو شست و کمک کردم روی صندلی ش بشینه.

آقای معظمی این بار با لحن مهربون تری گفت : نه ... مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست.آقای ماکان!

- بله؟

آقای معظمی – شما دوستتو ببر خونه، اگرم لازم شد پیشش بمون.

- چشم، لطف کردین.

وقتی معظمی رفت به سورن گفتم : می تونی راه بری؟

سورن – آره ...فکر کنم.

- پس پاشو بریم.سر راه هم برات قرص ضد تهوع می گیرم.

وقتی به خونه رسیدیم سورن توی پذیرایی، روی مبل ولو شد.دو تا قرصو از بسته ش بیرون اوردم و با یه لیوان آب کنارش نشستم.چشماش بسته بود و حواسش به من نبود.قرص ها رو توی دستش گذاشتم که متوجه حضورم شد...

سورن – می ترسم بخورم و اینم بالا بیارم.

- تا تو بخوای بالا بیاری این حالتو خوب کرده.

سورن – مسئولیتش با تو...

قرص ها رو توی دهنش گذاشت و کمی آب خورد.

- ببینم، این یارو معظمی می دونه تو تنها زندگی می کنی؟

romangram.com | @romangram_com