#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_70


سورن – شرمنده آقای معظمی...ولی من خواب نموندم.یه مشکلی برام پیش اومده بود.در ضمن با اون شرکت هم تماس گرفتم.قرارمون به ساعت یازده موکول شد.

معظمی با لحنی تهدید آمیز گفت :" در هر صورت به پیشنهادم فکر کن! "...و به اتاق خودش رفت.

سورن با بی حوصلگی پشت میزش نشست و آروم دستی به موهاش کشید.کلافه به نظر می رسید...

- چی شده؟!

سورن – هیچی بابا...صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم حالت تهوع دارم.می خواستم بیام اینجا که دیگه حالتش عینی شد!

- ای بابا...خب نمیومدی.

سورن – اگه نمیومدم که کله مو می کند، ندیدی؟

- به هر حال کار که از سلامتی ت مهم تر نیست.

سورن سرشو روی میز گذاشت و گفت : همین جا رو هم به زور ِ پارتی بازی گیر اوردم...اگه دوست بابام نبود عمرا اگه بهم کار می داد.

چند ثانیه سکوت برقرار شد...

- می خوای بریم دکتر؟

سورن با صدایی گرفته گفت نه.

تمرکزمو برای کار از دست داده بودم و همه ی حواسم به سورن بود.

دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که سورن از جاش پا شد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که برای یک لحظه تعادل شو از دست داد و نزدیک بود بیفته.زود خودمو بهش رسوندم و کمکش کردم وایسه.

- حالا کجا می خوای بری با این وضعیتت؟!

سورن – باید برم دستشویی، دارم بالا میارم.

- باشه، منم باهات میام.


romangram.com | @romangram_com