#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_69

از جاش بلند شد و کتش رو یه گوشه پرت کرد و از اتاق بیرون رفت.همراهش ، من و مسعود هم بیرون رفتیم...

مسعود – فقط قفلش شکسته.فردا خودم میام یه قفل نو بهش می ندازم.

- سورن ، نمی دونستم انقدر خوابت سنگین ِ!!

همگی توی پذیرایی نشستیم و سورن گفت : من زیاد خواب سنگین نیستم.نمی دونم امروز چی شد یهو خوابم برد.حتی وقت نکردم لباس عوض کنم...ولی این دلیل نمیشه شماها به خونه م شبیخون بزنید!

- می دونی ما چه استرسی گرفته بودیم؟! من فکر کردم اون یارو که توی دادگستری عربده می کشید دخلتو اورده!

سورن – فکر می کنی من پخمه ام؟

مسعود – پخمه که نه...ولی با این خواب سنگینی که داری اگه یارو میومد می تونست بی سر و صدا سلاخی ت کنه.الانم که اتفاقی نیفتاده...بهراد پاشو بریم، من می رسونمت.

سورن – حالا ناز نکنید، بشینید براتون شام درست کنم.

- من که خوردم...مسعود رو نمی دونم.اومده بودم ببینم یکی از پرونده هام دست توئه یا نه.

سورن – باشه ، بشین تا من و مسعود شام بخوریم، بعد میرم سر وقت پرونده ت.

من و مسعود تا حوالی نیمه شب پیش سورن موندیم.توی اون دو سه ساعت همش از درد گردنش می نالید و هر بار هم که یادش میفتاد منو میزد...البته نه خیلی محکم.

توی دفتر ، پشت میزم نشسته بودم و با دقت سرگرم خوندن ِ پرونده بودم که شنیدم یه نفر چند تا تق به در زد.سرمو بالا اوردم و دیدم آقای معظمی جلوی در ایستاده.

احساس کردم کمی عصبی به نظر می رسه.پرسیدم : ببخشید، چیزی شده ؟

آقای معظمی – می دونید ساعت چنده ؟!

جواب دادم : نه...( چشمم به ساعت دیواری افتاد)...یعنی بله، گویا نه و نیمِ.

آقای معظمی – پس چرا این آقای یوسفی نیومد؟! باید امروز صبح می رفت شرکت فاضل.طرف چند بار تماس گرفته! هر چی هم بهش زنگ می زنم جواب نمیده.

- والا چی بگم...منم دیشب فهمیدم خوابش خیلی سنگین ِ! ولی نگران نباشید ، کم کم پیداش میشه.

چند ثانیه گذشت و سورن اومد.معظمی تا چشمش به سورن افتاد گفت : آقای یوسفی! اگه فکر می کنی این کار به خواب صبحت لطمه می زنه می تونی از فردا نیای!

romangram.com | @romangram_com