#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_68
- خب همین دیگه!
مسعود – خب برو نگاه ببین پنجره باز ِ یا نه!
- آهـــان ...باشه.
فورا رفتم پشت ِ خونه و پنجره ی هر دو اتاق رو بررسی کردم اما بسته بودن.برگشتم پیش مسعود...
- ببین دو راه بیشتر نداریم، یکی اینکه تو با لگد درو بشکنی و بریم تو ، یکی دیگه هم اینکه شیشه ی پنجره رو بشکنیم و اونجوری بریم داخل.ولی مشکل این ِ که هر دو راه صاحبخونه رو می کشونه پایین، نظرت چیه؟
مسعود چند بار سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و به پیشنهادهام فکر کرد ، بعد در یک حرکت ناگهانی با لگد قفل درو شکوند و بازش کرد.به طور طبیعی متوجه شدم از راه اول بیشتر خوشش اومده!
توی یه چشم به هم زدن کفش هامونو دراوردیم و وارد خونه شدیم.همه چراغ ها خاموش بودن و هیچی نمی دیدیم.
کلید برقِ کنار درو زدم و به محض روشن شدن خونه، در حالی که سورن رو صدا می زدن به سمت اتاق ها راه افتادم.بی درنگ رفتم توی اتاق خواب و دیدم سورن با همون لباس های بیرونش روی زمین دراز کشیده.کنارش نشستم و با شدت تکونش دادم.مسعود هم وارد اتاق شد و اومد پیشم.
داشتم با نگرانی سورن و صدا می کرد و سعی می کردم بیدارش کنم اما بعد از چند ثانیه تلاش ، هنوز بیدار نشده بود.انقدر وحشیانه تکونش می دادم که مسعود گفت : فکر کنم اگه تا حالا زنده هم بود تو کشتی ش!
همین لحظه متوجه شدیم داره بیدار میشه.ولی انگار به خاطر تکون های من گردنش درد گرفته بود.با دست گردنش رو گرفت. مسعود کمک کرد تا بشینه.به زور چشماشو باز کرد.در حالی که مشخص بود از دیدن ِ ما تعجب کرده پرسید : شما چجوری اومدین تو؟!
- دو ساعته داریم زنگ می زنیم، نگران شدیم برای همین درو شکستیم...
مسعود – البته این پیشنهاد من نبود!
سورن با عصبانیت گفت : حریم خصوصی واسه شما دو تا مفهومی داره؟!
مسعود – من به بهراد گفتم چیزی نشده، اما گیر داده بود که تو مقتول شدی.
- تو کِی همچین حرفی زدی؟!!
مسعود چند لحظه فکر کرد : آره خب...نگفتم...(نیشخندی زد ) ...ولی بهش فکر کرده بودم.
سورن اول با کف ِ دست یه ضربه ی محکم به سینه ی مسعود زد ، بعد با دو سه ضربه از خجالت من در اومد و گفت : این قصاص گردنم بود! فردا هم میاین این دری رو که شکستینُ درست می کنین.
romangram.com | @romangram_com