#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_66


- شاید نمی خواد درو برات باز کنه.اصلا از کجا معلوم شما راست میگی؟! برو مزاحم نشو...

بعد از گفتن ِ این جمله بلافاصله آیفون رو گذاشت...اصلا اجازه نداد بگم نگران سورن ام، هر چند می دونستم نفهم تر از اون ِ که این روابط رو درک کنه!

فورا مسعود رو گرفتم.

مسعود – الو ، چی شد؟!

- ماشینش توی حیاط ِ ولی درو باز نمی کنه!

مسعود – خب زنگ صاحبخونه شو بزن...

- زدم ، مرتیکه روانی باز نکرد.

مسعود – غلط کرده! ببین بهراد، من همون نزدیکی ام.دو سه دقیقه ی دیگه اونجا م.

- باشه، منتظرتم.

همه ی امیدم به مسعود بود.خودم که کلا هنگ کرده بودم.از فرت ناراحتی دوست داشتم سرمو به دیوار بکوبم! سورن آدم شوخی هست ولی به نظر نمی رسید اون جواب ندادن هاش شوخی باشن!

چند دقیقه بعد ماشین مسعود رو دیدم که وارد کوچه شد.دیدنش کمی بهم دلگرمی میداد.ماشین رو جلوی در پارک کرد و پیاده شد.

مسعود – چی شد؟ باز نکرد؟!

- اصن دیگه زنگ نزدم.منتظر شدم تا تو بیای.

مسعود – زنگ صاحبخونه شو بزن.

- مسعود ، بی خیال فایده نداره.یه فکر دیگه بکن.

مسعود – انقد زنگ بزن تا مجبور بشه بیاد دم در.اونوقت می بینی چجوری دماغشو خرد می کنم!

- آره حتما، اونم زنگ میزنه پلیس.چند شب نگه مون می دارن، تازه باید دیه ش هم بدی!


romangram.com | @romangram_com