#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_65

مسعود – آره ، تو خوبی؟

- اِی...مسعود ، سورن پیش توئه ؟!

مسعود – نه ، من اصلا خونه نیستم.تازه الان دارم از شرکت میام بیرون.

- باشه...فعلا خدافظ.

مسعود – وایسا بینم، چی چیو خدافظ ! چیزی شده؟

- هر چی به سورن زنگ می زنم جواب نمیده.امروز هم توی دادگستری یه دعوایی پیش اومد، یارو داشت تهدیدش می کرد...حالا می ترسم اتفاقی افتاده باشه!

مسعود – ای بابا...به نظرم پاشو برو خونه ش.

- باشه ، حتما...الان میرم.

مسعود – هر اتفاقی افتاد به من خبر بده، باشه؟

- باشه...فعلا.

سریع آماده شدم و از خونه بیرون اومدم.خیلی زود به خونه ی سورن رسیدم.دو بار زنگ زدم و منتظر شدم تا درو باز کنه.حدودا یه دقیقه صبر کردم اما بی فایده بود.سه چهار بار دیگه زنگ رو فشار دادم.سعی کردم کمی از در بالا برم تا ببینم ماشینش توی حیاط ِ یا نه...ماشین توی حیاط پارک شده بود.هر ثانیه استرسم بیشتر میشد.حس می کردم یارو زده سورن رو کشته! یه لحظه هم نمی تونستم به این موضوع فکر نکنم.

زنگ واحد ِ صاحبخونه شو زدم.جواب داد : کیه؟!

بدبختانه فامیلی لعنتی ش رو هم نمی دونستم!...

- ببخشید من بهرادم، دوست سورن.میشه درو باز کنید؟

- چرا زنگ خودشو نمی زنی؟

- آخه خودش جواب نمیده.

- حتما خونه نیست!

- خونه ست...ماشینش توی حیاط ِ.

romangram.com | @romangram_com