#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_64
مهراب – سلام بهراد، چطوری؟
- خوبم، مرسی.
مهراب – چه خبر؟ خواب بودی؟!
- نه خواب نبودم...داشتم کار می کردم.
مهراب – پس مزاحم شدم.
- نه بابا، این حرفا چیه...
مهراب – نجفی بهم گفت کارشو ردیف کردی.خیلی ازت راضی بود.
- آره ، خدا رو شکر دفعه ی اول گند نزدم.الانم درگیر موردی ام که مجید فرستاده پیشم.
مهراب – جدی ؟! پس چرا مجید چیزی به من نگفت!
- نمی دونم ، لابد یادش رفته.
مهراب – راستش من زنگ زدم بهت یه موردی رو معرفی کنم...حالا که میگی درگیر یه کیس دیگه ای می فرستمش پیش مجید.
- خوبه ،منم فکر نمی کنم برسم انجامش بدم.
مهراب – خب دیگه...مزاحمت نشم بهراد جان، خدافظ.
- قربانت، فعلا... .
به محض اینکه مکالمه ام با مهراب تموم شد دوباره سورن رو گرفتم.کم کم اعصابم داشت به هم می ریخت.این بار شماره ی مسعود رو گرفتم...
مسعود – الو ...
- سلام مسعود ، خوبی؟
romangram.com | @romangram_com