#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_59

سورن از صبح رفته بود دادگستری، منم تمام مدت توی دفتر مشغول یه پرونده ی پیچیده و مزخرف بودم.انقدر پرونده ش قاطی پاطی بود که دو ساعت داشتم کتاب حقوق مدنی رو بالا و پایین می کردم تا اینکه بلاخره تونستم بین اون همه ماده به یه نتیجه ای برسم.

آقای معظمی وارد اتاق شد و گفت : شما نمیرین دادگستری؟! ساعت یازده ِ، ممکنه دیر بشه!

- چشم، الان میرم.یه گیر ِ کوچولو داشتم که به حمد خدا حل شد.

آقای معظمی نفس عمیقی کشید و رفت...واقعا درکش می کنم، خیلی از دست من حرص می خوره.سورن خیلی بهتر و سریع تر از من کار می کنه، برای همین بیشتر پرونده های کیفری دست اون ِ.

کیفمو برداشتم و راهی دادگستری شدم.اون روز کارم چندان سخت نبود.فقط باید پرونده رو می رسوندم به یکی از همکارامون، با یه سری توضیحات که خوشبختانه اونم تونسته بودم پیدا کنم.برای ظهر با همدیگه قرار داشتیم.

ده دقیقه ای رسیدم دادگستری. مثل همیشه شلوغ بود.وارد ساختمون که شدم چند دقیقه توی سالن اصلی منتظر موندم بلکم طرفو ببینم و پرونده رو بهش تحویل بدم....بعد بیست دقیقه معطلی بلاخره اومد.با هم به یکی دو تا اتاق سر زدیم و علی رغم شلوغی اونجا خیلی زود کارمون راه افتاد.

نزدیک پله ها بودیم که همکارمون ازم خدافظی کرد و رفت.گویا بازم توی طبقه ی دوم کار داشت.می خواستم از پله ها پایین برم که از اون طرف سالن صدای جر و بحث شنیدم.اهمیتی ندادم چون توی دادگستری این چیزا طبیعی ِ.دو سه پله پایین اومدم که یهو صدای جر و بحث تبدیل به داد و فریاد شد.صدای یه مرد به گوش می رسید که عربده می کشید.همهمه ی مردم اجازه نمی داد تشخیص بدم یارو چی میگه.ناخودآگاه کنجکاو شدم و برگشتم به اون سمت تا ببینم این سر و صداها مال کیه.

اون سمت سالن یه عده جمع شده بودن...یه مرد میانسال داشت با داد و بیداد می گفت می کُشمت و بیچاره ت می کنم و از این حرفا و یه عده هم گرفته بودنش و سعی می کردن آرومش کنن. یک آن در کمال ناباوری دیدم طرف دیگه ی دعوا سورن ِ ! اما سورن مثل اون یارو تهدیدش نمی کرد، حتی داد هم نمی زد.

سریع خودمو به سورن رسوندم و پرسیدم : چی شده ؟ چی میگه این یارو؟

سورن هم به نشونه ی تأسف سرشو تکون داد و گفت : هیچی بابا ، طرف روانی ِ.

همین حین دو تا از سربازهای دادگستری اومدن و اون بابا رو با خودشون بردن.مردمی که اون اطراف بودن پراکنده شدن و بعضی ها هم از سورن می پرسید که جریان چی بود.سورن حوصله نداشت براشون تعریف کنه، که البته حق هم داشت.ازش خواستم از ساختمون بریم بیرون تا اعصابش کمی آروم بشه.

رفتیم توی محوطه و روی یه نیمکت نشستیم.چند دقیقه چیزی نگفتم و بعد پرسیدم : قضیه چی بود؟

سورن – این یارویی که داشت من ِ بدبختو تهدید می کرد به یه نفر یه بدهی مالی داشته.بعد ِ یه مدت که پول طرفو نمی تونه جور کنه ، طلبکار ِ میاد بچه ی پنج ساله ی اینو می کشه.من همه ی کاراشو واسه محکوم کردن ِ قاتله ردیف کرده بودم اما یهو قبل دادگاه زد زیر همه چیزو گفت می خواد رضایت بده.

- لابد قاتل ِ تهدیدش کرده...

سورن – آره ، دقیقا منم همین فکرو می کنم...حالا نکته اینجاست که اومد و رضایت داد و قاضی هم قبول کرد اما دوباره برای همه مون احضاریه فرستادن و اومدیم اینجا...فهمیدیم که دادستان گفته قاتل باید مجازات بشه...رضایت و این چیزا هم کشک.

- دم ِ دادستان گرم! خب حالا مشکل این یارو چیه؟

سورن – فکر می کنه من نظر قاضی رو عوض کردم.

- یعنی خودش نمی فهمه دادستان مدعی العموم ِ! عجب خری ِ!

romangram.com | @romangram_com