#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_58


سورن – سامان ، فردا بیارش تا کله شو رنگ کنم.

سورن جلو رفت و کنار سامان نشست.با این حرکتش ، مانی هم سرشو به سمت مخالف چرخوند...اصلا چشم دیدن ِ سورن رو نداشت! اگه سورن اون لبخند شیطانی رو نمیزد حتما دلم براش می سوخت...ولی عین ِ خیالش هم نبود.چند بار دیگه هم دیده بودم که بچه ها از سورن فرار می کنن...کلا آنتی بچه ست این بشر.

سورن این بار سمت راست سامان نشست و با لحن احمقانه ای که سعی می کرد بچگانه جلوه ش بده به مانی گفت : بذار لپ تو ب*و*س کنم.

بعد سه چهار بار پشت سر هم صدای ب*و*س رو دراورد.مانی هم دوباره سرشو به سمت مخالف چرخوند.

- سورن بچه رو اذیتش نکن، حتما خوشش نمیاد.

سورن گفت "باشه" و سرشو به سر ِ مانی نزدیک کرد.من فکر کردم می خواد بب*و*ستش ولی یهو جیغ ِ بچه بلند شد.سورن هم خندید و خیلی ریلکس کنار من نشست.تازه فهمیدم که گوش ِ مانی رو گاز گرفته.

سامان یه کم به سورن غر غر کرد و سرگرم آروم کردن ِ مانی شد.

- سورن، تو بیماری؟

خندید – نمی دونم چرا بچه ها از من خوششون نمیاد!

- به خاطر همین کارات ِ دیگه، منم بودم خوشم نمیومد.

سورن – باور کن این اولین باری بود که گازش گرفتم.قبلش هم خوشش نمیومد.

- کلا قیافه ت پلید ِ، این ِ که ازت می ترسه.

سامان – خب ، ما داریم میریم...دو دقیقه دیگه بمونم بچه مو هلاک می کنی!

سورن – خوش اومدی.دفعه ی بعدم اون عتیقه رو نیار، ازش خوشم نمیاد...( خندید و رفت سمت سامان )...فقط قبل رفتن بذار من ب*و*سش کنم.

سامان – خفه شو، می زنم تو دهنت ها!

سورن – باشه بابا، کاریش ندارم.برو...خدافظ.

بعد از رفتن ِ سامان ، ماجرای مهمونی رو برای سورن تعریف کردم و تا نزدیکای صبح با هم حرف زدیم.


romangram.com | @romangram_com