#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_57

سورن – معلومِ که نه، مگه خرم!

حرف سورن که تموم شد سامان گفت : خب بهراد، چه خبر؟

- سلامتی.

چند ثانیه سکوت برقرار شد.به خاطر حضور سامان ، نمی تونستم راحت با سورن حرف بزنم.جَو خیلی سنگین شده بود...سورن هم اون لحظه لال مونی گرفته بود، یه کلمه هم حرف نمی زد.برای خلاص شدن از اون فضا گفتم : اسم ِ پسرتو چی گذاشتی؟

سامان – مانی.

سورن – خیلی اسم مزخرفی ِ.من گفتم بذارید سورنا که با من ست بشه، قبول نکردن.

سامان – چقدر هم که شما دو تا با هم جورید!

سورن – الان تازه اولشه.بذار بزرگ شه، اون موقع می بینی.

سامان – سالی که نکوست از بهارش پیداست.

- این کلا خصلت ِ سورن ِ.عین ِ کله پاچه می مونه، آدم هر چی بزرگ تر میشه بیشتر ازش خوشش میاد.

سورن – مرسی، مخلصم.

- خواهش می کنم.

من صورت ِ مانی رو نمی تونستم ببینم چون دقیقا پشتش به من بود و سرشو چسبونده بود به سینه ی سامان.دلم می خواست قیافه شو ببینم...

- سامان، بی زحمت برش گردون من ببینم چه شکلیِ!

مشخص بود پسره خیلی خوابش میاد و حال و حوصله نداره.وقتی سامان برش گردوند رو به من، یه کم نق زد برای همین دوباره همون شکلی ب*غ*لش کرد.اما توی اون چند ثانیه ی کوتاه تونستم صورتشو ببینم...پسره کپی ِ سورن بود، مخصوصا رنگ چشم ها و حالت لباش.

- به نظرم سورن راست میگه، باید اسمشو می ذاشتین سورنا...خیلی شبیه ِ هم اند!

سامان – جدی؟

- به جان تو ، کپی رایت ِ سورن ِ.اگه موهاشو هم یه رنگ تمیز بزنه با هم عوض میشن.

romangram.com | @romangram_com